انصافا آب و رنگ خانهی جدید هر لحظه مرا به خود میخواند و میگفت بیا که منتظرم! من هم کار و زندگی را به کناری نهاده و مشغول نوشتن شدم.
نه در همان ایّام شیرین شباب و نه حالا هیچوقت با مشکل "حالا چی بنویسم؟" بر وزن "حالا چی بپوشم؟" که ایضاً آن مشکل را هم هیچوقت نداشتم، روبرو نشده بودم. لطف ایزد را سپاس! احتمالا بخشیاش به عجول بودنم برمیگردد و بخشیاش به پرحرفی و بخشیاش هم قطعا مدیون رخدادهای عجیب و غریب زندگیست که یا باید قرص فراموشی بخوری برای خلاصی از دستشان و یا سراغ نوشتن بروی.
بازشدن کیبورد روی صفحه همانا و بازشدن سر درد و دل من همانا. اصلا فکر نکردم چی بنویسم، خودش شروع به نوشتن شد.
بعد از سالها که تنها مکتوباتم در لیست خرید و یادداشت روزانه(نه از جنس یادداشت های روزانه ی سیاحان که اینقدر باکیفیتاند که بعد از گذشت اندک زمانی تبدیل به کتاب میشوند، بل از جنس یادداشت های پیش پاافتاده ای برای فراموش نکردن تحویل فلان فرم اداری و درخواست وام و توسل به زور و احیاناً به خشونت جهت پس گرفتن کتاب های قرض داده شده به فلانی و فلانی... دقیقا با همین نگارش، یعنی ایده های یک خطّی بدون صرف فعل و با مصدر!) خلاصه میشد، قلم چه میتوانست بنویسد جز داستان عاشقانه؟!خاصّه که فصل بهار هم بود و به قول سعدی:
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطب است
اوّل کمی تلاش کردم اگر قرار است داستان عاشقانه هم بنویسم اقلا خوبش را بنویسم! حالا اگر"رنج های ورتر جوان" نشد و "وامق و عذرا" از آب درنیامد اشکال ندارد، ولی حالا دیگر شبیه پاورقی های روزنامه هم نباشد. (همان قاعدهای که میگوید اگر به چیزی که دوست داشتی نرسیدی پس دوست بدار آنچه را به او رسیدی.) امّا نیک فهمیدم این تلاش، تلاش مذبوحانهای است و از این قلم نتراشیده چیزی درنمیآید. گذاشتم همان داستان عاشقانه ی نوجوانانه باشد.
ولی از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان! عجب لذّتی دارد این کار و چقدر نوشتنش راحت است.یعنی همینجور میرود جلو و شما را دنبال خودش میکشاند. کمی هم اعتیادآور است چون هدف از نوشتن را که تخلیهی روانی و فرار از خود باشد به بهترین شکل اجابت میکند.
در عرض سه روز، یک داستان عاشقانهی نسبتا پرحجم با خط داستانی خیلی ساده و شخصیت محور تولید کردم. من که نه به آغازش فکر کرده بودم و نه به سرانجامش، خودش پایانش را هم با خودش آورد. امّا چه پایانی؟! پایانی که شخصیت ها بعد از سه سال تحمل مرارت و دوری و عشقی پرشور آخر از هم جدا میافتند.
یک دور که داسنان را از ابتدا خواندم گفتم خب بدک نشد ولی این دیگر چه پایانی است؟ خدا را خوش میآید این دو عاشق زار را از هم دور کنم؟ اصلا دلم نمیآمد اینها به هم نرسند.راستش نیمی از شخصیت خودم را در پسر گذاشته بودم و نیمی هم در دختر. حالا اگر اینها به هم نمیرسیدند انگار خودم شکست عشقی خورده بودم. اصلا از اول برای چه دست به قلم شدم؟ به خاطر یک جو آرامش! کسی تاحالا آدم شکست عشقی خورده ی آرام دیده؟ ما که ندیدیم! هرکس دید سلام ما را هم به این تحفهی نادره برساند.
ادامه دارد...