«پیکان بابا»

یادم میآید وقتی برای اولین بار پشت فرمان پیکان کهنه و خُرد پدرم نشستم، دستانم هنوز کوچک و لرزان بودند و فرمان را تنها با تمام تمرکز نگه میداشتم. موتور خرچخرچ میکرد و هر لرزشش را میشنیدم؛ انگار ماشین نفس میکشید و جادهی پیش رو زنده بود. نور صبح از شیشههای مات عبور میکرد و روی داشبورد فلزی پیکان رقص نوری ظریف ایجاد میکرد که انگار جاده را برایم جادو میکرد. پدرم آرام لبخند میزد و میگفت: «مواظب باش، آهسته برو.» اما قلبم از هیجان میتپید و هر دنده که عوض میکردم، جهان زیر پایم کشیده میشد و من در مرکز یک ماجراجویی کوچک اما عظیم قرار داشتم.
بوی پلاستیک فرسوده صندلیها، روغن موتور و حتی بوی نان تازهی صبحگاهی مادر با هم آمیخته بود و فضایی پر از امنیت و شگفتی میساخت. صدای خرچخرچ موتور پیکان با خندههای بچهها و بوقهای کوتاه و دوستانهی همسایهها در هم میپیچید و هر حرکت ماشین، قصهای تازه و ملموس میآفرید.
اما سفر شمال، همه چیز را دگرگون میکرد. وقتی از شهر فاصله گرفتیم و جادههای پرپیچ و خم جنگلی در مقابل چشمهایم سبز و بیانتها گسترده شد، پیکان با تکانها و لرزشهایش انگار زنده میشد و من حس میکردم وارد قلمرویی جادویی شدهام. بوی خاک مرطوب بعد از باران، سبزههای سرسبز کنار جاده، صدای آرام و موزون رودخانهها، و حتی نم و رطوبت جنگل که از پنجره باز میآمد، با صدای موتور و باد خنک ترکیب میشد و تجربهای چندحسی و فراموشنشدنی میآفرید.
برادرم پشت صندلی عقب دائم شوخی میکرد و من با غرور میگفتم: «الان من رانندهام!» و پدرم با آرامش لبخند میزد و اجازه میداد حس کنم دنیا تحت فرمان من است.
وقتی پیکان در سربالاییها نفسنفس میزد و موتور خرچخرچ میکرد، من با هر لرزشی که فرمان اشت درمییافتم که این ماشین تنها وسیله نیست، بلکه شاهد و همراه ماست؛ کسی که هر لحظه کوچک و بزرگمان را ثبت میکند.
هر توقف کنار جاده برای من یک کشف تازه بود؛ سنگریزههایی که زیر چرخها صدا میدادند، بوی چای و نان در ایستگاههای کوچک، پرندههایی که از شاخهها به ما نگاه میکردند و صدای برگهای مرطوب که با باد میلرزیدند، همه با هم خاطرهای میآفریدند که اکنون وقتی یادش میآورم، قلبم را گرم و لبخند روی صورتم مینشاند. بوقهای کوتاه دوستانهی ماشینهای دیگر، صدای باران روی سقف فلزی پیکان، و آهنگهای ضبط قدیمی پدرم، موسیقی متن این سفر و قصهی من بودند...
در مسیرهای طولانی که تماشا میکردم، سرم را از پنجره بیرون میبردم، باد خنک موهایم را به رقص درمیآورد، ابرها را دنبال میکردم و حس میکردم جهان بزرگتر و شگفتانگیزتر از آن است که پیش از آن میدانستم. پیکان ما شاهد بود، همراه بود و قصهگو؛ هر پیچ تند هر جادهی خاکی و هر مسیر طولانی خاطرهای ثبت کرد که اکنون، حتی سالها بعد وقتی به آن فکر میکنم، دوباره همان بچهی کوچک پشت فرمان هستم؛ پر از هیجان، کنجکاوی و حس کشف جهان و احساس قدرت پشت پیکان بابا!
ماشین برای من فقط وسیله نیست؛ حافظهاست، همراهاست و قصهگوست. وقتی دوباره پشت فرمان مینشینم، دیگر مقصد تنها مهم نیست؛ مسیر، صداها، بوها، باد روی صورت و تمام لحظاتی که پشت فرمان پیکان تجربه کردهام، حس واقعی زندگی را یادم میآورد و لبخند مینشاند.