چند روز است تاجر سرخ روی کتاب شازده کوچولو هی رژه می رود توی ذهنم. گفتگویش با شازده کوچولو هی تکرار می شود توی ذهنم.
پانصد و یک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار و هفتصد و سی و یک ستاره. 501.622.731 یک عدد.... شازده کوچولو اصرار عجیبی دارد که چی؟ که چکارشان کنی؟ به چه کارت میاد؟
کم کم شازده کوچولو می فهمد که آدم بزرگ ها برای درک صحبتش نیاز دارند تا برایشان مثال بزنی: - من اگر یک شال گردن ابریشمی داشته باشم می توانم بپیچم دور گردنم و باخودم ببرمش. اگر یک گل داشته باشم می توانم بچینم و باخودم ببرمش. اما تا تو که نمی توانی ستاره ها را بچینی.
تاجر سرخ رو می گه برای اینکه تصاحبشون کنم. برای اینکه بذارمشون توی بانک.
شازده کوچولو بیشتر گیج میشه. باز شروع می کنه به توضیح دادن: من یه گل دارم که هرروز آبش می دم. سه تا آتش فشان که هفته ای یه بار پاکشون می کنم. رو این حساب هم برای گل هم برای آتش فشان این که من صاحبشون هستم یه سودی داره. تو چه فایده ای داری برای ستاره ها؟
و تاجر سرخ رو حرفی نداره.
چند روزه دارم فکر می کنم چقدر تاجر سرخ بودم؟ چقدر تاجر سرخ رو هستم. چقدر فایده داشتم برای چیزا و کسایی که دارمشون. چقدر می تونم چیزایی که دارم رو با خودم ببرم؟
یه عدد توی بانک. یه کمد پر از لباس. یه لیست بلند اسم و شماره تلفن. دارم سرسام می گیرم. اینهمه دارم و باز می شمارم و دنبال تصاحبم. چقدر ندیدم. چقدر قدر ندونستم.
زیر لب می گم: ببخش. بگذر. محبت کن. هیچی ازت بجا نمی مونه.