
حرفهای عباس:
در این نقطه که نشستهام و به زندان زندگیام نگاه میکنم، بدگمان و مظنون به خلقت خویش میشوم؛ آیا از این حس و حال، رهاییای وجود خواهد داشت؟
مسئله واقعا برطرف شدن مشکل نیست؛ مسئله کاهش شدت و گستردگی آن است؛ به همین سادگی.
اما خب، همین بههمینسادگی هم چندان ساده نیست؛ چطور این حسوحال قرار است به طور نسبتا پایداری بهبود یابد؟
احتمالا همهچیز از یک تعهد ساده شروع میشود؛ همان لحظهای که میپذیریم آنچه هستیم باشیم و مسئولیت سختیهای آن را هم گردن میگیریم؛ همان لحظهای که به بیانی بسیار دقیق، خودمان را میپذیریم.
بله؛ شاید ما انتخاب نکرده باشیم که چوناین باشیم و چوناینی که داریم را داشته باشیم؛ شاید ما تصمیم نگرفته باشیم به این دنیا پا بگذاریم؛ اما... اگر نخواستهایم، و اگر آنچه هستیم را نمیخواهیم، پس چرا تمامش نمیکنیم؟
لحظهی جدیت یافتن فکر و ایدهی خودکشی، یا جدیت یافتن آرزوی مرگ، لحظهی قشنگی است؛ چون همهچیز پس از آن میتواند روشنتر شود...
در نگاه ناقص روانشناختی، نیرویی در درون هریک از ما در نظر گرفته میشود، با این هدف که ما را نابود سازد.
همانطور که طبیعت تکتکمان را از میان خواهد برد؛ همانطور که طراحی شدهایم تا روزی بمیریم...
همانطور که احتمالا شنیدهاید، لحظهی مرگ، حتی بر اثر بیماری، لزوما لحظهای نیست که بدن در ادامهدادن ناتوان میشود؛ بدن معمولا میتواند حیات و بقای خودش را ادامه دهد، اما آنچه او را به مرگ میکشاند، نیرویی در درون خودش است؛ تمام فرآیند مرگ طبیعی، از صفر تا صد، با برنامهریزی داخلی بدنمان صورت میگیرد؛ به عبارت دیگر، جسممان در جایگاه یک جزء از طبیعت، تصمیم میگیرد به نفع نوع بشر کنار بکشد.
این ایده که ما چیزی مستقل از اجتماعی هستیم که در آن زیست میکنیم اساسا هذیان است...
ما انسانها محور این جهان نیستیم؛ چیز بزرگتری وجود دارد که هنوز از توضیح آن عاجزیم...
اما ...
بیایید به لحظهی آرزوی مرگ فکر کنیم...
ذهنمان خسته شده است و آرزوی مرگ میکنیم، اما چرا؟ چرا باید بخواهیم بمیریم؟
درنهایت یا عرضهاش را نداریم که به زندگیمان خاتمه دهیم، و نمیتوانیم؛ یا اینکه کلا نظرمان عوض میشود و آرزویمان را پس میگیریم؛
اما به هردوی این حالتها نگاه کنید؛ آن نیروی بزرگتری که این نظم را بوجود آورده است، به نظر میرسد میخواهد ادامه دهیم...
لحظهی تعهد، زمانی است که دست از این ایدهیمرگ بر میداریم و به حکمت این جهان باور پیدا میکنیم. اگر نمیمیریم، پس دلیلی در پی آن است... دلیلی که شاید آن را در آینده خواهیم فهمید، چون اساسا خاستگاه آن در آینده قرار دارد؛ و حکمت، زمانمند نیست...
این حسوحال، چطور درمان میشود؟ اولا هیچ درمانی وجود ندارد؛ فقط تسکین مییابد، چون ذات انسانیمان که از طبیعت آمده است، به وحدت با این جهان میل دارد، به کمال و تعالی نیاز دارد و به کوچکبودنش رضایت نمیدهد...
اما درنهایت راهحل، چیزی نیست جز انجام کاری که ما را در نسبت با این جهان و این عظمت و شکوه، تاحدی به وحدت برساند؛ لازم است که در این حکمت، ما نیز نقشی داشته باشیم...
همانطور که خواندید، این متن ایدهایست نسبتا تازه و خام، که دارم در سر میپرورانم. اینکه اگر ما به اندازهی کافی میل به زندگی نداریم، و اگر گاهی شدیداً آرزوی نبودن میکنیم، واقعا به این خاطر است که هارمونی این جهان، نوع بشر، حکمت عالم، خداوند، طبیعت یا هرچه آن را نامگذاری میکنید، در حال حاضر با جایگاه فعلیمان به ما نیاز ندارد، از ما رضایت ندارد، یا شاید دارد ما را تحت فشار قرار میدهد تا حرکت کنیم و به نقطهای که جایگاه حقیقیمان است برسیم...
فرض کنید نوعبشر به وجودمان نیاز نداشته باشد؛ در آنصورت سیستم درونیمان که از طرف طبیعت برنامهریزی شده است، ما را به حذفشدن سوق میدهد، و به مرگ میکشاند...
افسردگی، مرگ روح است؛ درست است که جسم باقی میماند، ولی آن ذات درخشان انسانیمان میمیرد... پس شاید نیروی نوعبشر وقتی روحمان به کارش نمیآید، آن را میکشد...
میدانم و کاملا توجه دارم که ایدههایم میتوانند خطرناک باشند؛ آنقدر خطرناک که خودم هم در استفاده کردن از آنها بهشدت احتیاط میکنم. همانطور که خوشایندتان است فکر کنید، اینطوری بهتر است...
منظور من از نوشتن این متن آن نیست که بگویم لزوما طبیعت چنین موجود منفعتطلبی است، یا پیشفرضهای بدی را منتقل کنم؛ من فقط دارم تلاش میکنم نوع خاصی از نگاه کردن به خویشتنمان را به اشتراک بگذارم.
این نظرگاه، حاوی این نکته است که:
۱) وقتی تلاش میکنیم بمیریم، اصولا نمیتوانیم؛ به نظر میرسد اصلا دست ما نیست. وقتی که روانمان هم تکیده میشود و به سمت مرگ میرود هم خودمان تصمیم نگرفتهایم.
وقتی بدنمان به مرگطبیعی از بین میرود، برنامهریزی درونی آن، که توسط طبیعت کدگذاری شده است، این کار را به شکل فعالانه انجام میدهد.
۲) به نظر میرسد نیرویی فراتر از ما وجود دارد که مرگ و زندگی و انگیزههایمان را کنترل میکند.
وقتی میل به زندگی داریم، در واقع آن نیرو دارد ما را به زندگی دعوت میکند...
۲) آنگاه که ما با این نیرو همراه شویم، میتوانیم خوب زندگی کنیم؛ وگرنه، به سمت مرگ حقیقی، یا مرگ مجازی که مردن روح و اشتیاقمان است کشیده خواهیم شد؛ آرزوی مرگ خواهیم کرد و تنها یک جسم تهی خواهیم بود...
این ایده میگوید اگر مسلمان هستیم، واقعا مسلمان باشیم، و راه جلب رضایت خداوند را پیدا کنیم؛ او را خرسند کنیم، و محبت خاص او را بدست آوریم تا بتوانیم خوب زندگی کنیم...
و این ایده میگوید اگر جامعهگرا هستیم، واقعا جامعهگرا باشیم، و راه کمک به جامعه را پیدا کنیم و در آن خط حرکت کنیم تا بتوانیم خوب زندگی کنیم... یعنی جامعه به شکل سیستماتیک، زندگی کردنمان و سلامتمان را تضمین کند تا به نفعش باشیم...
و این ایده میگوید اگر طبیعتگرا هستیم، واقعا طبیعتگرا باشیم، و راهی را پیدا کنیم که در تکامل و رشد مسیر طبیعیت نقش ایفا کنیم تا برایش مفید باشیم و باقی بمانیم... یعنی آنچه طبیعت از جزئ خودش میخواهد را به او بدهیم...
این ایده میگوید ما انسانها، در حالتی که خود را مرکز عالم در نظر میگیریم و گمان میبریم که داریم برای خودمان زندگی میکنیم، سخت در توهم فرو رفتهایم...
این ایده میگوید انسان خودش را نیافریده است؛ همانطور خودش هم تصمیم به مرگ نمیگیرد، بلکه بدنش بر اساس برنامههای نیرویی که بر او تفوق دارد تصمیم به مرگ میگیرد؛
و این ایده میگوید روح و روانمان هم خودش را نیافریده است؛ و مشابه با آن، خودش هم تصمیم به مرگ خویش نمیگیرد؛ خودمان تصمیم نمیگیریم که حالمان بد باشد و با جسمی بیجان فرقی نداشته باشیم...
نیرویی هست بالاتر از ما؛ که ما از آنجا آمدهایم... نامش را هرچه میخواهید بگذارید، قرار نیست درگیر عقاید شخصی یکدیگر بشویم؛ اما این نیرو هرچه که هست، باور به آن، واقعیتر از باور به خویشتن است.
باید در راستای حکمتی بزرگتر حرکت کنیم تا اشتیاق به زندگیمان قدم بگذارد...
حرفهای عباس:
در این نقطه که نشستهام و به زندان زندگیام نگاه میکنم، بدگمان و مظنون به خلقت خویش میشوم؛ آیا از این حس و حال، رهاییای وجود خواهد داشت؟
مسئله واقعا برطرف شدن مشکل نیست؛ مسئله کاهش شدت و گستردگی آن است؛ به همین سادگی.
اما خب، همین بههمینسادگی هم چندان ساده نیست؛ چطور این حسوحال قرار است به طور نسبتا پایداری بهتر شود؟
همهچیز از یک تعهد ساده شروع میشود؛ همان لحظهای که میپذیریم آنچه هستیم باشیم؛ همان لحظهای که به بیانی بسیار دقیق، خودمان را میپذیریم.
بله؛ شاید ما انتخاب نکرده باشیم که چوناین باشیم و چوناین را داشته باشیم؛ شاید ما تصمیم نگرفته باشیم به این دنیا پا بگذاریم؛ اما... اگر نخواستهایم، اگر آنچه هستیم را نمیخواهیم، پس چرا تمامش نمیکنیم؟
لحظهی جدیت یافتن ایدهی خودکشی، یا جدیت یافتن آرزوی مرگ، لحظهی قشنگی است؛ چون همهچیز پس از آن میتواند روشنتر شود...
در نگاه ناقص روانشناختی، نیرویی در درون هریک از ما در نظر گرفته میشود، با این هدف که ما را نابود سازد.
همانطور که طبیعت تکتکمان را از میان خواهد برد؛ همانطور که طراحی شدهایم تا روزی بمیریم...
همانطور که میدانید، لحظهی مرگ، حتی بر اثر بیماری، لزوما لحظهای نیست که بدن در ادامهدادن ناتوان میشود؛ بدن معمولا میتواند حیات و بقای خودش را ادامه دهد، اما آنچه او را به مرگ میکشاند، نیرویی در درون خودش است؛ تمام فرآیند مرگ طبیعی، از صفر تا صد، با برنامهریزی داخلی بدنمان صورت میگیرد؛ به عبارت دیگر، جسممان در جایگاه یک جزئ از طبیعت، تصمیم میگیرد به نفع نوع بشر کنار بکشد.
این ایده که ما چیزی مستقل از اجتماعی هستیم که در آن زیست میکنیم اساسا اشتباه است...
ما انسانها محور این جهان نیستیم؛ چیز بزرگتری وجود دارد که هنوز از توضیح آن عاجزیم...
اما ...
بیایید به لحظهی آرزوی مرگ فکر کنیم...
ذهنمان خسته شده است و آرزوی مرگ میکنیم، اما چرا؟ چرا باید بخواهیم بمیریم؟
درنهایت یا عرضهاش را نداریم که به زندگیمان خاتمه دهیم، و نمیتوانیم؛ یا اینکه کلا نظرمان عوض میشود و آرزویمان را پس میگیریم؛
اما به هردوی این حالتها نگاه کنید؛ آن نیروی بزرگتری که این نظم را بوجود آورده است، میخواهد ادامه دهیم...
لحظهی تعهد، زمانی است که دست از این ایده بر میداریم و به حکمت این جهان باور پیدا میکنیم. اگر نمیمیریم، پس دلیلی در پی آن است... دلیلی که شاید آن را در آینده خواهیم فهمید، چون اساسا خاستگاهش در آینده قرار دارد و حکمت، زمانمند نیست.
این حسوحال، چطور درمان میشود؟ اولا هیچ درمانی وجود ندارد؛ فقط تسکین مییابد، چون ذات انسانیمان، چون از طبیعت آمده است، به وحدت با این جهان میل دارد، به کمال و تعالی نیاز دارد و به کوچکبودنش رضایت نمیدهد...
اما درنهایت راهحل، چیزی نیست جز انجام کاری که ما را در نسبت با این جهان و این عظمت و شکوه، تاحدی به وحدت برساند؛ لازم است که در این حکمت، ما نیز نقشی داشته باشیم...
همانطور که خواندید، این متن ایدهایست نسبتا تازه و خام، که دارم در سر میپرورانم. اینکه اگر ما به اندازهی کافی میل به زندگی نداریم، و اگر گاهی شدیداً آرزوی نبودن میکنیم، واقعا به این خاطر است که هارمونی این جهان، نوع بشر، حکمت عالم، خداوند، طبیعت یا هرچه آن را نامگذاری میکنید، در حال حاضر با جایگاه فعلیمان به ما نیاز ندارد، از ما رضایت ندارد، یا شاید دارد ما را تحت فشار قرار میدهد تا حرکت کنیم و به نقطهای که جایگاه حقیقیمان است برسیم...
فرض کنید نوعبشر به وجودمان نیاز نداشته باشد، سیستم درونیمان که از طرف طبیعت برنامهریزی شده است، ما را به حذفشدن سوق میدهد، و به مرگ میکشاند...
افسردگی، مرگ روح است؛ درست است که جسم باقی میماند، ولی آن ذات درخشان انسانیمان میمیرد...
پس شاید نوعبشر وقتی روحمان به کارش نمیآید، آن را میکشد...
میدانم و کاملا توجه دارم که ایدههایم میتوانند خطرناک باشند؛ آنقدر خطرناک که خودم هم در استفاده کردن از آنها بهشدت احتیاط میکنم.
همانطور که دوست دارید فکر کنید، اینطوری بهتر است...
منظور من از نوشتن این متن آن نیست که بگویم لزوما طبیعت چنین موجود منفعتطلبی است، یا پیشفرضهای بدی را منتقل کنم؛ من فقط دارم تلاش میکنم نوع خاصی از نگاه کردن به خویشتنمان را انتشار دهم.
این نظرگاه، حاوی این نکته است که:
۱) نیرویی فراتر از ما وجود دارد که مرگ و زندگی و انگیزههایمان را کنترل میکند
۲) آنگاه که ما با این نیرو همراه شویم، میتوانیم خوب زندگی کنیم، وگرنه، به سمت مرگ حقیقی، یا مرگ مجازی که مردن روح و اشتیاقمان است کشیده خواهیم شد؛ آرزوی مرگ خواهیم کرد و تنها یک جسم تهی خواهیم بود...
این ایده میگوید اگر مسلمان هستیم، واقعا مسلمان باشیم، و راه جلب رضایت خداوند را بدست آوریم تا بتوانیم خوب زندگی کنیم...
و این ایده میگوید اگر جامعهگرا هستیم، واقعا جامعهگرا باشیم، و راه کمک به جامعه را پیدا کنیم و در آن خط حرکت کنیم تا بتوانیم خوب زندگی کنیم...
و این ایده میگوید اگر طبیعتگرا هستیم، واقعا طبیعتگرا باشیم، و راهی را پیدا کنیم که در تکامل و رشد مسیر طبیعیت نقش ایفا کنیم تا برایش مفید باشیم و باقی بمانیم...
این ایده میگوید ما انسانها، در حالتی که خود را مرکز عالم در نظر میگیریم و گمان میبریم که داریم برای خودمان زندگی میکنیم، سخت در توهم فرو رفتهایم...
این ایده میگوید انسان خودش را نیافریده است؛ همانطور خودش هم تصمیم به مرگ نمیگیرد، بلکه بدنش بر اساس برنامههای نیرویی که بر او تفوق دارد تصمیم به مرگ میگیرد؛
و این ایده میگوید روح و روانمان هم خودش را نیافریده است؛ همانطور که خودش هم تصمیم به مرگ خویش نمیگیرد؛ خودمان تصمیم نمیگیریم که حالمان بد باشد و با جسمی بیجان فرقی نداشته باشیم...
نیرویی هست بالاتر از ما؛ که ما از آنجا آمدهایم... نامش را هرچه میخواهید بگذارید، قرار نیست درگیر عقاید شخصی یکدیگر بشویم؛ اما این نیرو هرچه که هست، باور به آن، واقعیتر از باور به خویشتن است.