یک روز از آرمین، دوست قدیمی و بسیار صمیمیام، پرسیدم حالت چطور است؟ گفت خوبم؛ گفتم نه، این کافی نیست، بگو چقدر خوبی؟ جواب داد نهونیم از ده؛ گفتم سوووگویییی، خیلی خوبه. حال مرا پرسید؛ گفتم هفت از ده؛ پرسید چرا اینقدر کم؟ گفتم زندگی سخت است، خیلی چیزهایی که باید داشته باشم را ندارم؛ یک جمله گفت و دیگر ادامه نداد: «چیزایی که الان داری، آرزوت بوده».
به همین سادگی میتوانستم به خودم و زندگیام احساس بهتر و یا بدتری پیدا کنم؛ فقط با یک جمله، چیزهایی که الان دارم، روزی آرزویم بوده است؛
میتوانم به این فکر کنم که حالخوب چقدر سخت بدست میآید، چقدر همهی چیزهایی که به دنبالشان میدویم در بالا بردن حالخوبمان کماهمیتاند؛ چقدر ما انسانها محکوم به رنجکشیدن و ناکامبودن حتی در زمان موفقیت هستیم، و چقدر همهچیز پوچ است؛
در مقابل، میتوانم به این فکر کنم که چرا نباید حالم بهتر باشد؟ من که همهچیز دارم، من هرچیزی که باید داشته باشم را، و حتی چیزهایی که بهتربود داشته باشم را دارم؛ چرا نباید تا بیشترین حدِ خودم خوشحال باشم؟
آیا خوشحال بودن، و حالخوب داشتن، با تلاش بدست میآید؟ اگر چنین است، دقیقا باید چطور تلاش کنم؟ من که دارم تلاش میکنم، پس آیا نحوهی تلاشکردنم اشتباه است؟
در راستای این بحث چند گزاره قطعیت دارد؛ اول اینکه زندگی بسیار سخت است، و در آینده نیز راحتتر نخواهد شد، حتی ممکن است سختتر شود؛ دوم اینکه داشتن حالخوب، متناظر با راحتبودن نیست، حالخوب حالتیست که فرد نسبت به زندگیاش و خودش احساس مثبتی دارد؛
به علاوه باید فرض بگیریم: اگر الان در نقطهای نیستیم که حالخوب کافی داشته باشیم، قطعا وضعیت دیگری وجود دارد که در آن حالمان به اندازهی کافی خوب باشد؛ اگر این فرض را درست در نظر نگیریم، چه اتفاقی میافتد؟ به نظرم در آنصورت بزرگترین انگیزهی انسان برای پیشرفتن و ادامهدادن زندگی از بین میرود؛ اما احتمالا نوعی راحتی و آسودگی باید اتفاق بیفتد که ناشی از عدمانتظار برای تغییر و بهبود است؛ من چنین آدمهایی را دیدهام.
خب بیایید مرور کنیم؛ من در مترو نشستهام و منتظرم که به ایستگاه آخر برسم، باید سرکلاسها شرکت کنم، باید با دوستانم حرف بزنم و تعامل کنم، باید دانشگاه را ادامه دهم، چون این مسیر همان مسیری است که همیشه دوست داشتم در پیش بگیرم، و البته با گذر زمان حتی از این مسیر مطمئنتر شدهام؛
اما نکته اینجاست، آیا دانشگاه باعث حالخوب من میشود؟ مطمئنا اینکه صبح زود بیدار شوم و تا دانشگاه بروم، سخت است؛ اما حتی اگر حالم را خوب نکند، از بدشدن حالم جلوگیری میکند؛ آنجا چه اتفاقی میافتد؟ در دانشگاه درس میخوانیم، سوال میپرسیم، بحث میکنیم، نظراتمان را ارائه میدهیم، تعاملات اجتماعی داریم، و مهمتر از همه در کنار دوستانی هستیم که باهم تاریخچهای ماندگار ساختهایم؛
بیایید یک جور دیگر مرور کنیم؛ چیزهایی که الان دارم، آرزویم بوده است؛ اما الان چیزهای دیگری میخواهم که آرزویم است، و طبیعتا روزی به آنها نیز دست خواهم یافت؛ اما نکته این است که آنروز هم آرزوهای دیگری دارم که میخواهم به آنها برسم. انگار تمرکز ذهنم روی بایدهایی است که هنوز بدست نیامدهاند، داشتههایم را فراموش میکند، عادت میکند و نادیده میگیرد؛ انگار آرزوهایم به جای آنکه موجب حالخوبم باشند، دارند خوشبختی را از لحظههای زندگیام سلب میکنند؛ قرار نبود آرزوهایم آزاردهنده باشند، قرار نبود آرزوهایم مرا عقب نگه دارند، قرار نبود آرزوهایم به شکلی متعصبانه مرا به اردوگاه کار اجباری تبعید کنند؛
بیش از حد روی آنچه باید باشد تمرکز کردهام؛ از یاد بردهام که اکنون آنچهبایدباشدِ چندسال پیش خودم هستم؛ این روند یک دور باطل است، زندگی باید معنای بیشتری داشته باشد...