ویرگول
ورودثبت نام
سیده فاطمه سید شازیله
سیده فاطمه سید شازیلههیچ وقت دیگر مثل قبل نخواهد شد.
سیده فاطمه سید شازیله
سیده فاطمه سید شازیله
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

زیر پوست روانشناسی: نقد علم روان ۸

سلامت روان یا سازگاری اجباری؟

آیا تا به حال فکر کرده‌ای چرا باید ذهن سالم داشته باشی؟

اصلاً چه کسی و با چه معیاری تصمیم گرفته که کدام ذهن سالم است و کدام بیمار؟

چرا اگر کسی در جهانی پر از نابرابری و بی‌معنایی احساس اضطراب، خشم یا ناامنی کند، باید نگران این باشد که «بیمار روانی» شده است؟

و چرا روان‌شناسی مدرن، تقریباً برای هر احساس و واکنش انسانی، یک اسم و برچسب تشخیصی آماده دارد؟

روان‌شناسی بالینی امروز، به‌ویژه در قالب کتابی به نام دی‌اس‌ام (DSM-5)، احساسات و رفتارهای آدم‌ها را در بیش از ۴۰۰ دسته‌ی مختلف به نام «اختلال» طبقه‌بندی می‌کند.

در این دسته‌بندی‌ها، از غم و دلتنگی گرفته تا شک‌های وجودی، عشق بی‌ثبات و خشم اجتماعی، برای همه اسم و کد و درمان وجود دارد. اما پرسش مهم این‌جاست: آیا این طبقه‌بندی‌ها واقعاً به فهم بهتر انسان کمک می‌کنند، یا ذهن‌ها را در قالب‌های از پیش‌تعیین‌شده می‌چپانند؟

ما در جهانی زندگی می‌کنیم که پر از بحران، بی‌عدالتی و فشارهای روانی است. در چنین وضعیتی، تجربه اضطراب، ترس از آینده، بی‌اعتمادی و حتی خشم، واکنش‌های طبیعی هستند؛ نشانه‌هایی از این‌که فرد در حال فهمیدن شرایط دشوار خودش و جهان است.

اما مشکل از جایی شروع می‌شود که همین تجربه‌های انسانی، در نظام روان‌شناسی مدرن، به اختلال روانی تبدیل می‌شوند. روان‌شناسی می‌گوید اگر شدت این احساسات و واکنش‌ها به‌حدی برسد که زندگی روزمره و کارکردهای فرد را مختل کند، باید آن را اختلال نامید.

اما نکته در این‌جاست که «کارکرد» یعنی چه؟

چه کسی و چه سیستمی تعیین می‌کند چه رفتاری سالم است و چه رفتاری بیمار؟

آیا فردی که در یک جامعه سرکوبگر، از بی‌عدالتی خشمگین است و اعتراض می‌کند، بیمار است؟ یا انسانی آگاه و سالم که اتفاقاً دارد درست‌ترین کار ممکن را انجام می‌دهد؟

اینجاست که می‌فهمیم مفاهیم روان‌شناسی، جدا از ارزش‌ها و ساختارهای اجتماعی نیستند. در واقع، روان‌شناسی هم مثل هر علم دیگری در دل همان نظام‌ها شکل گرفته و به آن‌ها خدمت می‌کند. آن‌چه در یک جامعه «اختلال» حساب می‌شود، در جامعه‌ای دیگر ممکن است نشانه‌ی سلامت و آگاهی باشد. به همین دلیل، معیارهای روان‌شناسی مدرن، شناور و وابسته به نظام مسلط فرهنگی و سیاسی‌اند.

یکی دیگر از مشکلات جدی، برچسب‌زدن به احساسات طبیعی انسان است. وقتی غم و اضطراب و شک و خشم را به اسم بیماری ثبت و درمان می‌کنیم، فرد کم‌کم به این باور می‌رسد که مشکل از خودش است، نه از شرایط پیرامون. در نتیجه، به جای اعتراض و تغییر، به سمت سازگاری و تحمل وضع موجود می‌رود. این روند نه‌تنها رنج فرد را کم نمی‌کند، بلکه او را منزوی، بی‌اعتماد و در نهایت، مطیع می‌سازد.

نکته‌ی مهم این است که نمی‌توان نقش روان‌شناسی را در کمک به افرادی که در شرایط بحرانی و جدی روانی هستند، انکار کرد. وقتی کسی به‌قدری درگیر رنج و آشفتگی می‌شود که زندگی‌اش مختل می‌شود، مداخله‌های تخصصی می‌تواند نجات‌بخش باشد.

اما مشکل آن‌جاست که بسیاری از احساسات و تجربه‌های انسانی که در ذات خود، طبیعی و حتی ارزشمندند، بی‌دلیل در لیست بیماری‌ها قرار می‌گیرند.

در نهایت، باید مراقب باشیم که «سلامت روان» به معنای سازگاری کورکورانه با جهانی ناعادلانه نباشد. اگر سلامت یعنی بی‌سروصدا بودن و تحمل وضعیت، این سلامت خودش نوعی بیماری است.

باید مرز بین رنج انسانی و بیماری را شناخت؛ چون همیشه این‌طور نیست که اگر کسی رنج می‌کشد، بیمار است. گاهی رنج کشیدن، نشانه‌ی "بیداری" است؛ نشانه این‌که هنوز در برابر جهان معیوب بی‌تفاوت نشده‌ای.

سلامت رواناختلال روانیروانشناسیعلم
۲
۲
سیده فاطمه سید شازیله
سیده فاطمه سید شازیله
هیچ وقت دیگر مثل قبل نخواهد شد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید