
سلامت روان یا سازگاری اجباری؟
آیا تا به حال فکر کردهای چرا باید ذهن سالم داشته باشی؟
اصلاً چه کسی و با چه معیاری تصمیم گرفته که کدام ذهن سالم است و کدام بیمار؟
چرا اگر کسی در جهانی پر از نابرابری و بیمعنایی احساس اضطراب، خشم یا ناامنی کند، باید نگران این باشد که «بیمار روانی» شده است؟
و چرا روانشناسی مدرن، تقریباً برای هر احساس و واکنش انسانی، یک اسم و برچسب تشخیصی آماده دارد؟
روانشناسی بالینی امروز، بهویژه در قالب کتابی به نام دیاسام (DSM-5)، احساسات و رفتارهای آدمها را در بیش از ۴۰۰ دستهی مختلف به نام «اختلال» طبقهبندی میکند.
در این دستهبندیها، از غم و دلتنگی گرفته تا شکهای وجودی، عشق بیثبات و خشم اجتماعی، برای همه اسم و کد و درمان وجود دارد. اما پرسش مهم اینجاست: آیا این طبقهبندیها واقعاً به فهم بهتر انسان کمک میکنند، یا ذهنها را در قالبهای از پیشتعیینشده میچپانند؟
ما در جهانی زندگی میکنیم که پر از بحران، بیعدالتی و فشارهای روانی است. در چنین وضعیتی، تجربه اضطراب، ترس از آینده، بیاعتمادی و حتی خشم، واکنشهای طبیعی هستند؛ نشانههایی از اینکه فرد در حال فهمیدن شرایط دشوار خودش و جهان است.
اما مشکل از جایی شروع میشود که همین تجربههای انسانی، در نظام روانشناسی مدرن، به اختلال روانی تبدیل میشوند. روانشناسی میگوید اگر شدت این احساسات و واکنشها بهحدی برسد که زندگی روزمره و کارکردهای فرد را مختل کند، باید آن را اختلال نامید.
اما نکته در اینجاست که «کارکرد» یعنی چه؟
چه کسی و چه سیستمی تعیین میکند چه رفتاری سالم است و چه رفتاری بیمار؟
آیا فردی که در یک جامعه سرکوبگر، از بیعدالتی خشمگین است و اعتراض میکند، بیمار است؟ یا انسانی آگاه و سالم که اتفاقاً دارد درستترین کار ممکن را انجام میدهد؟
اینجاست که میفهمیم مفاهیم روانشناسی، جدا از ارزشها و ساختارهای اجتماعی نیستند. در واقع، روانشناسی هم مثل هر علم دیگری در دل همان نظامها شکل گرفته و به آنها خدمت میکند. آنچه در یک جامعه «اختلال» حساب میشود، در جامعهای دیگر ممکن است نشانهی سلامت و آگاهی باشد. به همین دلیل، معیارهای روانشناسی مدرن، شناور و وابسته به نظام مسلط فرهنگی و سیاسیاند.
یکی دیگر از مشکلات جدی، برچسبزدن به احساسات طبیعی انسان است. وقتی غم و اضطراب و شک و خشم را به اسم بیماری ثبت و درمان میکنیم، فرد کمکم به این باور میرسد که مشکل از خودش است، نه از شرایط پیرامون. در نتیجه، به جای اعتراض و تغییر، به سمت سازگاری و تحمل وضع موجود میرود. این روند نهتنها رنج فرد را کم نمیکند، بلکه او را منزوی، بیاعتماد و در نهایت، مطیع میسازد.
نکتهی مهم این است که نمیتوان نقش روانشناسی را در کمک به افرادی که در شرایط بحرانی و جدی روانی هستند، انکار کرد. وقتی کسی بهقدری درگیر رنج و آشفتگی میشود که زندگیاش مختل میشود، مداخلههای تخصصی میتواند نجاتبخش باشد.
اما مشکل آنجاست که بسیاری از احساسات و تجربههای انسانی که در ذات خود، طبیعی و حتی ارزشمندند، بیدلیل در لیست بیماریها قرار میگیرند.
در نهایت، باید مراقب باشیم که «سلامت روان» به معنای سازگاری کورکورانه با جهانی ناعادلانه نباشد. اگر سلامت یعنی بیسروصدا بودن و تحمل وضعیت، این سلامت خودش نوعی بیماری است.
باید مرز بین رنج انسانی و بیماری را شناخت؛ چون همیشه اینطور نیست که اگر کسی رنج میکشد، بیمار است. گاهی رنج کشیدن، نشانهی "بیداری" است؛ نشانه اینکه هنوز در برابر جهان معیوب بیتفاوت نشدهای.