
ما همه چیز را آنقدر جدی گرفتهایم که فراموش کردهایم این مسیر، فقط یک تجربهی موقتی است. از خوشبختی، از معنا، از رنج، از رابطهها، از موفقیت… همه را با چنان جدیتی دنبال کردهایم که انگار واقعاً قرار است چیزی را «بهدست بیاوریم». اما شاید مسئله این نباشد که بهدست نمیآوریم، مسئله این است که چیزی برای بهدست آوردن وجود ندارد. هیچچیز به آن معنا که ما دنبالش هستیم، قرار نیست ثابت بماند. نه حال خوش، نه رابطهی امن، نه حتی تصویری که از خودمان در آینه داریم.
ما برای چیزهایی زندگی میکنیم که هر بار که به آنها نزدیک میشویم، شکلشان عوض میشود. تلاش میکنیم احساساتمان را کنترل کنیم، اما احساسات، فرمانبردار نیستند. برای آدمها و انتخابهایمان هزار دلیل منطقی میسازیم، اما درنهایت تصمیمهامان را در جایی میگیریم که منطق به آن دسترسی ندارد. بعد که زمان میگذرد، با دیدن نتیجهی آن تصمیم، شروع میکنیم به ساختن یک روایت... روایتی که در آن، ما فقط قربانی بودیم یا فقط نجاتدهنده.
این مجموعه تأملات، چیزی فراتر از تأمل شخصیست. همهی این پیچیدگیها، تناقضها و چالشها، برآمده از سالها مطالعه، تحقیق و مشاهده در حوزهی روانشناسیاند. روانشناسی کوشیده است مرز بین امید و ناامیدی، عادت و اعتیاد، خوشبختی و حسرت، فرد و اجتماع را روشن کند. اما وقتی همهی این یافتهها را کنار هم میگذاریم، با تصویری مواجه میشویم که بهجای شفافتر شدن، مبهمتر شده است. گویی خود علم روانشناسی، با همهی پیشرفتش، مجبور است اعتراف کند که چیز زیادی نمیداند. یا دستکم هنوز نمیداند. پس می توان گفت روانشناسی نتوانسته به قولهایی که تلویحاً میداد، عمل کند چون وقتی همهی این یافتهها را کنار هم میگذاریم، با تصویری مواجه میشویم که بهجای شفافتر شدن، مبهمتر شده است.
ما به روانشناسی بهعنوان ناجی دل بسته بودیم، به این امید که برای این پیچیدگیها جوابی داشته باشد. به این امید که بالاخره بتواند با تحقیق، داده و تحلیل، آنچه را که در دلمان بیقرار است، به کلمه درآورد. اما هرچه بیشتر پیش رفتیم، فهمیدیم که روانشناسی، بیشتر از آنکه دردی را درمان کند، فقط درد را بهتر توصیف میکند. میتواند نامی برای حسرت بگذارد، اما نمیتواند آن را از بین ببرد. میتواند دلیل ناامیدی را شرح دهد، اما راه رهایی از آن را نه.
ما شاید انتظار داشتیم علم ذهن، راز خوشبختی را پیدا کند. یا راهی مطمئن برای ساختن زندگی بهتر نشانمان دهد. اما واقعیت این است که روانشناسی، بیشتر از اینکه پاسخ بدهد، سؤالات بهتری مطرح کرده. و شاید همین، تنها چیزیست که فعلاً میتواند به ما بدهد: سؤالات دقیقتر.
شاید وقت آن است که یکبار دیگر، با چشمی تازه به فلسفه نگاه کنیم. به آن حوزهای که هزاران سال پیش، قبل از اینکه چیزی بهنام "روانشناسی علمی" وجود داشته باشد، دربارهی خوشبختی، معنا، رنج، و آگاهی، فکر کرده بود. شاید چیزی که گم کردهایم، نه یک متغیر مغفول در پژوهشهای آماری، بلکه یک لایهی انسانی، شاعرانه، و شخصی از تجربهی زیستن باشد که فقط فلسفه بلد است لمسش کند.
ما از علم میخواهیم که ما را نجات دهد، اما شاید اصلاً نجاتی در کار نیست. شاید مسئله این نباشد که به جواب نرسیدهایم، بلکه این است که سؤال را اشتباه پرسیدهایم. وقتی از علم میخواهیم بگوید که "چطور خوشبخت شویم"، فراموش میکنیم که خوشبختی شاید چیزی نیست که بتوان آن را اندازه گرفت. و اگر نتوان آن را اندازه گرفت، نمیتوان آن را تحلیل کرد، ثابت کرد، یا نسخهاش را نوشت.
این همان جایی است که علم از معنا عقب میماند. و شاید همهی این تقلاها، نه برای رسیدن به خوشبختی، که برای فرار از پوچی است. از ندانستن. از اینکه بپذیریم کنترل خیلی چیزها از دستمان خارج است. شاید به همین دلیل است که وقتی کسی از ما میپرسد "حالت چطوره؟" جواب میدهیم: "بد نیستم". چون گفتن "خوبم" زیادی مطمئن است. زیادی کامل است. و هیچ چیز در این تجربه، کامل نیست.
ما موجوداتی هستیم که با حسرت، با خاطره، با مقایسه، زندگی میکنیم. خوشبختیمان نسبی است. نسبت به دیگران، و نسبت به آنچه میتوانست باشد. اگر بتوانیم سناریویی بدتر از وضعیت فعلیمان تصور کنیم، حالمان بهتر میشود. و اگر سناریوی بهتری تصور کنیم، حالمان بدتر. این نسبیت، دردناک است. اما شاید تنها چیزیست که به ما یادآوری میکند انسانایم. که هنوز میفهمیم، هنوز احساس میکنیم، و هنوز جایی در درونمان زنده است.
فلسفه شاید نتواند زخم را ببندد. اما میتواند کمک کند بفهمیم چرا درد میکشد. میتواند اجازه بدهد اندوه را تا ته بچشیم، بیآنکه بخواهیم آن را زود بند بیاوریم. روانشناسی در بهترین حالت، تلاش میکند دستمان را بگیرد و عبورمان دهد. اما گاهی، چیزی که نیاز داریم نه عبور است، نه بهبود. فقط تماشاست. تماشای چیزی که هست. تماشای خودمان، با تمام نقصهامان، و این اعتراف صادقانه که نمیدانیم.
و خوشبختی؟ شاید اصلاً کلمهی دقیقی نباشد. شاید تنها چیزی که میشود به آن دل بست، نوعی آگاهی بیطرفانه است. آگاهی از اینکه قرار نیست چیزی حل شود. قرار نیست به نقطهای برسیم. ما فقط در حال تجربه کردن هستیم. و اگر چیزی از این تجربه باقی بماند، نه خوشی است، نه رنج، بلکه فقط آن لحظههایی است که چشممان باز بوده، حتی اگر تاریک بوده باشد.
آدمی شاید وقتی آرام میگیرد که بفهمد هیچ آرامشی قرار نیست بیاید. و این شاید همان لحظهای است که برای اولین بار، واقعاً میتواند زندگی را ببیند.
و شاید همین پذیرش، راهی باشد—نه برای نجات، بلکه برای رهایی از توهم نجات.