
با خودم می گویم من زندگی نمیکنم من دارم خودم را "خرج" میکنم. لحظه لحظه حس میکنم چیزی وسط میگذارم که دیگر به من برنمیگردد. ولی هیچ وقت کافی نیست. گاهی به خودم میگویم شاید برای تغییر خیلی دیر است. لحظه ای که خوش و شادم شاید در یک گوشه و کنار یکی که دوستش دارم غمگین و ناراحت است و شاید به من نیاز داشته باشد و قلبم فرو می ریزد...
کاش واقعا در کلمات جا می شد. و شاید این بزرگترین حسرت یک انسان تا آخر دنیا باشد که تلاش کرد بروز دهد تلاش کرد ظهور دهد به صحنه بیاورد کالبدی بسازد از آنچه درونش در حال جوشش و ساختن است و آن را به نمایش بگذارد تا چشم هایش هم بتوانند بالاخره آن را ببینند تا گوش هایش هم بتوانند آن را بشنوند هیبتی که ساخته شده و قامت پیدا کرده است. چیزی که بالاخره واقعی شده است. و در تلاشم. در تلاشیم. زندگی را دریابیم عمیق کندوکاوش کنیم گنج های نهفته در آن تاریکی را از زیر خاک بیرون بکشیم به سطح بیاوریم تا زیر نور آفتاب آن را دقیق بشناسیم.
زندگی یک جنگ نبود که توی آن پیروز شویم یک بازی نبود که برنده شویم رقابت نبود که خودی نشان دهیم کوهی نبود که از آن بالا برویم. زندگی فقط یک خانه بود که آن را ساختیم. هرجا کم بگذاریم هرجا بلغزیم دیواری عظیم فرو خواهد ریخت هرجا غرور اختیار کنیم می شکنیم. هرچقدر هم این خانه محکم باشد بالاخره روزی زلزله ای آن را زمین خواهد زد.
ما شاد می شویم غمگین می شویم گیج می شویم عاشق می شویم و در این اثنا خوش به حال کسی که خودش را فراموش نکند. هرجا کسی هشیار شد هرجا ذهنی روشن شد و از زیر بردگی این خواب طولانی رها گشت خدایی آنجا متولد شد. داستان انسان مربوط به آینده نیست داستان ما خیلی وقت است که گذشته است. تمام شده است. مثل کتابی که فقط خوانده می شود.
ولی کسانی از لا به لای این خطوط رستاخیز می کنند و از درون این کتاب بیرون می آیند. لخت و عور و خالی از نوشته هایی که روی پیشانی حک شده بود. و نویسنده آنجا تازه می فهمد چه کرده است. در طول زمان فهمیدم ساختن یک داستان اسرار آمیز تر از چیزی است که گمان میکردم.
کاراکترها را میسازی خطوط را می نویسی و وقتی کتاب را بستی و روی جلدش دست کشیدی و برگشتی که بروی ناگهان می بینی کتاب باز می شود کاراکترها از توی صفحات با عظمت و صلابت بیرون می آیند گویی از بودن خودشان تعجب نکرده اند با گام هایی محکم و مطمئن قدم به دنیای بیرون می گذارند رو در رویت می ایستند و صاف توی تخم چشم هایت خیره می شوند لبخند می زنند بغلت می کنند و دست نوازشی بر سرت می کشند و شروع می کنند به حرف زدن با تو.
و اولین جمله ای که من شنیدم این بود: نه... اشتباه میکنی... من اینکارو نمیکنم... باید اون تیکه رو از اول بنویسی... اونجوری که من بهت میگم. و درِ کلبه ی کوچکی که تویش به نوشتن می پرداختم را باز می کنند و قدم به دنیای بیرون می گذارند و از این به بعد کار من این است که دنبالشان بروم تماشا کنم ببینم چه می کنند و بعد توی کتابم بنویسم.
خیلی جاها به آن ها هشدار می دهم که این کار خطرناک است یا درست نیست اما من دیگر صاحب آن ها نیستم. آن ها خودآگاهی پیدا کردند زنده شدند و حالا خودشان می سازند.
این اتفاقی است که برای خدا افتاده است. اگر مشابه باشد خیلی وقت بود که دیگر کنترلی روی ما نداشت فقط یک تماشاچی بود. و از قدرت ساخته هایش به خودش افتخار میکرد. مانند فرزندی که از وجود تو ساخته شده اما به زودی خانه را ترک خواهد کرد. اگر روزی خدا را ملاقات میکردم، مطمئنم تنها چیزی که از او می دیدم یک چهره ی بهت زده و شگفت زده بود. چون اگر چیزی بسازی که به قدر کافی بوی زنده بودن بدهد، پس روزی زنده می شود.
از آنجایی که مخلوق خدایم و زنده هستم روزی که به او برگردم احتمالا خودم را با او مساوی می بینم. وقتی حرف از انسان می شود شگفت زده می شوم که چه عالمی دارد و شگفت زده تر می شوم وقتی می بینم خود انسان ها خدا را خلق کردند و شگفت انگیز بودنشان را از عظمت خدا می بینند. خدا زنده نشد. ولی من پیدایش کردم. همینجا بین انسان ها. لابه لای همین رنج هایی که می کشیم. در میان همین آشوبی که طاقت می آوریم.
و اگر شعور درون شعر شاعران کافی باشد انسان قشنگ است اما نه چیزی بیشتر.