ویرگول
ورودثبت نام
سیده فاطمه سید شازیله
سیده فاطمه سید شازیلههیچ وقت دیگر مثل قبل نخواهد شد.
سیده فاطمه سید شازیله
سیده فاطمه سید شازیله
خواندن ۴ دقیقه·۳ روز پیش

هر روزی که از خواب بیدار میشم بخشی از من گم میشه ۶

درد به آخر نمی‌رسد، ما به آخر میرسیم‌‌. و هرگز نمی فهمیم داستان چه بود. هیچ وقت نمی فهمیم چه شد که دنبال چیزی رفتیم و دنبال چیز دیگری نرفتیم‌. هیچ وقت نمی فهمیم چه شد که عاشق یکی شدیم و عاشق یکی دیگر نشدیم با اینکه شرایطش بیشتر فراهم بود.

اول نوجوانی مغزمان داغ است، حساس است و هر چیز جدید را با ذوق می خورد. پیش می‌رویم و به جایی می‌رسیم که دیگر مغزمان میل چندانی برای تجربه های جدید ندارد. خسته و خسته تر می شویم. دیگر ذوق نمی کنیم‌. فقط پیش می رویم. از این به بعد در جواب دیگران فقط می گوییم: میگذرونیم. که دقیق ترین جمله ایست که وضعیت مان رو توصیف می‌کند.

نوجوان که بودم عجله داشتم چیزهای بیشتری بفهمم. برای درک کردن و فهمیدن مسائل پیچیده عطش داشتم‌‌. امروز دیگر عطشی در کار نیست فقط یک نیاز است. اگه خوراک مغزم به موقع نرسد، جوری کسالت مرا زمین می‌زند که از زندگی کردن و زنده بودن بیزار می شوم‌.

ترومایی در ذهنم ساخته شده که فکرش را نمیکردم ممکن باشد. نه برای من. دوستش داشتم خیلی زیاد. عاشقش بودم. از دید من ارتباط خوبی داشتیم اما ناگهان رفت. و توضیحاتش مرا قانع نکرد. هنوز گیجم‌‌ که چه شد. خسته شده بود؟ سختش بود؟ شاید. اما همانطور که گفتم نفرین ما این است که هیچ وقت حقیقت را نمی فهمیم‌‌. هیچ وقت نمی توانیم آن لحظه را به عقب برگردانیم و در آن لحظه استرس داشته باشیم که حداقل آن ضربه ی سهمگین، غافلگیرانه نباشد. تنهاترین و دردناک ترین شب زندگی ام را گذراندم؟ نه. من هیچ وقت آن شب جدایی را از سر نگذراندم‌‌. چون وقتی آفتاب طلوع می‌کرد من دیگر زنده نبودم. چیز دیگری بلند شده بود و راه می رفت‌. آنقدر تمام اعصابم در لرز بود که بدنم را حس نمیکردم‌. برگشت و گمان می‌کرد که با من حرف می‌زند اما دیگر کسی آنجا نبود. من فقط یک قالب تهی از روح بودم‌. یک ماشین اتوماتیک که روحش ترکش کرده است. و هیچ وقت نفهمید که با من چکار کرد. پشیمان بودم که با او مهربان بودم‌؟ پشیمان بودم که با او هم مثل بقیه رفتار نکردم؟ پشیمان بودم که من زودتر ترکش نکردم؟ نه‌. دیگر برایم مهم نبود. بی حس شده بودم. مثل کسی که با قمه ضربه ای محکم به وسط سینه اش خورده باشد. او دیگر نایی برای انتقام هم ندارد. نایی برای تلافی ندارد. نایی برای فکر کردن به آن فرد هم ندارد. او دیگر نای این جهان را ندارد. او آنقدر تهی شده که خودش هم می‌داند مردن بهتر است.

چه شد که رفت؟ چه شد که برگشت؟ هیچ وقت قرار نیست بفهمم. ولی مرا تهی کرد. برای همیشه. میخندم راه می روم و زندگی میکنم. ولی دیگر کسی اینجا نیست. و او فرقش را نمی فهمد.

دچار گیرهای فلسفی نمی شود. پرکتیکال است. آرام است. مطمئن است. می‌داند چه میخواهد‌. او شبیه من نیست. من حتی اگر موهایم را شانه کنم اما نمی‌توانم مغزی را که هر لحظه در حال بیرون ریختن است جمع کنم.

شاید این دنیا جایی برای من ندارد. شاید کسی برنامه ای برای من نداشت، شاید دعوت نشده به این جهان پا گذاشتم‌. شاید فقط شانسی مرا ظاهر و حاضر کردند. هرکس دیگری بود میگفت چه فرصتی! چه زندگی زیبایی. چه موهبتی...

وقتی دستم با آب جوش می‌سوزد، در آن چند ثانیه ای که تا دردش برطرف شود، وجود ندارم. برای لحظاتی کوتاه انسان نیستم‌. وجود ندارم و فقط بخشی از جهانم. هیچ فکری نمی‌تواند اولویت پیدا کند‌. حتی فکرهایی که سرسختانه به من چسبیده اند. و با خودم می‌گویم اگر یک دیگ آب جوش رویم بریزد چه خواهد شد؟ چقدر طول میکشد تا پشیمان شوم؟ یعنی چقدر بیشتر وجود خواهم داشت؟ چقدر از خود بی‌خود خواهم شد؟

کاش هیچ وقت این "من" وجود نداشت. کاش نبودم و یک وسیله برای درد کشیدن انسان کمتر می بود. نقطه ضعفِ وجود داشتن، در داشتن جسم است. این جسم فانی، آزادی را از ما گرفته. این جسم فانی، می شکند، میسوزد، می میرد. و ایراد ماجرا، آسیب دیدنش نیست. ایرادش درد است. ترس است. اگر جسمی نداشتم از هیچ چیز نمی ترسیدم‌.

فکر میکردم اگر هر آنچه را که در سرم سنگینی می‌کند بر روی کاغذ بیاورم و بنویسم سبک خواهم شد. اما حدس بزنید چه شد؟ مثل همیشه... هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. کماکان خودم هستم. هیچ دردی کم نشده. و هنوز که هنوزه، نه فقط زنده بودن، بلکه وجود داشتنم درد دارد. صرف وجود داشتن، رنج میکشیم. البته نه همه ی ما... بعضی از ما.

بیهوده برای خودت تلاش نکن. تو به جایی نمیرسی. تو آزاد نمی‌شوی. تو در زندانی. تو می مانی. سعی نکن خوشحال باشی چون تو را ناراضی خواهند کرد تا طلب تغییر کنی. تا پیشرفت کنی. تو را بخشی از خودشان خواهند کرد. تا فراموش کنی روزی وجود داشت که درد نمی کشیدی. می‌خواهند فراموش کنی که روزی ذوق داشتی، میل داشتی، تخیل میکردی... زندگی میکردی...

اما دیگر زندگی موهبت نیست...

زندگیدردفلسفهدلنوشته
۳
۰
سیده فاطمه سید شازیله
سیده فاطمه سید شازیله
هیچ وقت دیگر مثل قبل نخواهد شد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید