رو به روی در ورودی دانشگاه علوم و تحقيقات داخل ماشین تاکسی صندلی جلو نشسته ام و به عظمت این دانشگاه نگاه میکنم. هر دو ساختمان به هم چسبیده ی علوم انسانی که نزدیک ترین دانشکده به در ورودی هستند در تصویر رو به رویم دیده می شوند. ساختمان عقبی بلند تر است و از آن پشت، بالاتر زده است. در آسمان جلوی آن ها، کابین های تله کابین ها به رنگ ترکیب آبی و مشکی در حال حرکت هستند در عقب تصویر، ساختمان غول پیکر کتابخانه دانشگاه به شکل یک دایره خودنمایی میکند و جلوتر از همهی این ها میدان دانش دانشگاه است که کمی بعد از ورود به آن می رسید. حتی در این ساعت از روز هم مقدار زیادی دانشجو در حال ورود به دانشگاه هستند. ساعت ۳ بعد از ظهر است. اما امروز جمعیت به شکل قابل توجهی کمتر است شاید علتش این باشد که امتداد اکثر کلاس های این ترم به هفته ی گذشته ختم شده است. سرم را به پشتی صندلی تاکسی تکیه میدم و تماشا میکنم و به حرف هایی که دیروز بین من و برادرم رد و بدل شد فکر میکنم. چند روز پیش با من به دانشگاهم آمد و بازدید کرد. از قبل، ذهنیت منفی زیادی به او داده بودم ولی هرچه می دانست، دیده ها آن را تشدید کرد. زنگ اول درس آموزه ها و احادیت قرآن ۲، امتحان میان ترم داشتیم که درست قبل از پایان ترم گرفته می شد. قرار شد برادرم برود و در دانشگاه بچرخد تا این کلاسم تمام شود چون قاعدتا نمی توانست زمان امتحان سر کلاس به عنوان مهمان بنشیند. البته که می توانست، اما از آنجایی که اساتید اینجا خیلی خودشان را جدی می گیرند، احتمالا استاد مخالفت میکرد و من نمی خواستم حتی به یک جواب منفی برخورد کنم و چون استاد این درس جوری است که با نویزها و صداها و حتی درخواست ها یکهو به شدت گیج می شود و نمیتواند فکر کند و تمرکزش را از دست می دهد و یکهو به جاهای دیگری نگاه میکند و قیافه اش کج می شود و با یکی دیگر صحبت میکند یا روی تریبون می کوبد تا بچه ها ساکت شوند، یا به هر دلیل مسخره ی دیگری که باشد تصمیم گرفتم سر این کلاس نباشد. برادرم رفت که دانشگاه بزرگ علوم و تحقیقات را ببیند. قبل از اینکه وارد خود دانشکده شویم او را از آن بالا راهنمایی کرده بودم که برای اینکه به بقیه دانشکده ها برسی باید سوار اتوبوس ها شوی و بروی بالاتر. این دانشگاه روی کوه ساخته شده است. فاصله ی هر دانشکده یا دانشکده ی بعدی به قدری زیاد است که با اتوبوس دانشجوها را جابه جا می کنند. برادرم می گوید فکر کنم حتی آکسفورد هم انقدر بزرگ نیست. احتمالا همینطور است چون آکسفورد روی زمین صاف ساخته شده است ولی اینجا بالای کوه، زمین اتلاف شده ی بسیار زیادی در دسترس است که ظاهر محیط را به شکل برهوت و بیابانی خشک و بی آب و علف نشان می دهد. به خصوص وقتی که آفتاب شدیدی می زند و زمین و کوه به رنگ زرد تابناک درمی آید آدم نگران می شود که نکند یک وقت سراب ببیند! در طول زمانی که در کلاس بودم و میان ترم آبکی را می دادم و بعدش ارائه های آبکی تر بچه ها را گوش میکردم، برادرم فقط توانسته بود با اتوبوس بالا برود و به دانشکده پلاسما برسد سُک سُک کند و بعد هم زنگ زدم که کلاسم تمام شده و برگشت پایین. و وقتی پای تلفن از او پرسیدم چطور است؟ گفت بسیار بی محتوا. بازیابی خاطرات یک روز که با برادرم گذرانده ام لذت بخش است.
احتمالا میروم خانه چون کار دیگری ندارم و کلاس هایم هم چون جلسه ی آخر است دیگر برگزار نمی شوند. دانشگاه آزاد در این حد همه چیز را به مسخره میگیرد. جلسات اول را برگزار نمی کنند چون هنوز درست شروع نشده است و جلسات آخر را هم برگزار نمی کنند چون نزدیک تمام شدن است! و به این ترتیب شاید کلا در طول ترم برای هر درس ۲ واحدی کلا ۸ جلسه کلاس تشکیل دهند. ایرادی ندارد که بخواهند برای فان دور هم جمع شوند اما مشکل اینجاست که باور می کنند دارند چیزی یاد می گیرند. همانطور که ممکن است با من هم نظر باشید به خصوص لیسانس گرفتن سیاهچالی است که مقدار عظیمی از وقت و انرژی شما را می خورد. حتی اگر بخواهم بهتر بگویم این حرف در ذهن خودم سیاهچاله را تداعی می کند. بله، لیسانس گرفتن مثل یک سیاهچاله است که همه چیز را بیهوده می بلعد و هیچ چیز از درون آن بیرون نمی آید. هیچ ثمری در کار نیست!
ماشینی که در آن نشستم یک پراید است و دقیقا یک تاکسی خطی نیست. من معمولا سوار اینجور ماشین ها که دم دانشگاه دنبال مسافر می گردند نمیشوم اما این ماشین را قبلا هم چندبار دیده بودم پس مشکلی نیست. راننده اش هم به طرز قانع کننده ای مشتاق به نظر می رسد. نمیدانم چه چیزی در تاکسی رانی انقدر او را مشتاق کرده است. او سنش حدود ۴۵ است و باید تا الان خسته شده باشد اما با شور زیادی فریاد میزند "ستاری مترو صادقیه". و هر چند ثانیه دوباره تکرار می کند تا تعداد مسافرهایش به ۴ تا برسد و راه بیفتد. چون پراید کوچک است و هوا هم گرم است، صندلی جلو نشسته ام. این ماشین، رنگ زرد تاکسی های خطی را ندارد پس عجیب نیست که راننده اش برای گرفتن مسافر، مدام به طرز اغراق آمیزی با بقیه راننده هایی که تاکسی شان زرد است خوش و بش میکند او میخواهد توسط این ارتباطات به عنوان عضوی از تاکسیران ها پذیرفته شود و یا حداقل طرد نشود و بتواند کارش را انجام دهد. آهنگی که برادرم ساخته است را با ایرپاد گوش میکنم. نام آهنگش "پنهان" است و در یک لحظاتی خیلی سوزناک می شود. گاهی با این آهنگ گریه میکنم. راستی فقط با گوش چپم گوش میکنم چون ایرپادم فقط یک گوش دارد. گوش سمت راستش را در محل کاری که فقط دو روز در محلش حضور پیدا کردم، گم کردم. حتی مطمئن نیستم که آن را در خود محل کار گم کرده باشم فقط میدانم در همان بازه زمانی بود و به شدت وقت کم می آوردم و کارهای کارمندی به قدری به من فشار آورد که می توانم ثابت کنم که از پس آن برنمی آیم. من تمام تلاش و عزم خودم را جمع کرده بودم و کل تلاشم به اینجا ختم شد که دو روز آن هم نصفه، سر کار بودم و حتی در روز دوم به طور کامل هم دوام نیاوردم و به معنای واقعی کلمه فلنگ را بستم و فرار کردم. هنوز دو ساعت مانده بود تا وقت کاری تمام شود اما من دیگر احساس خفقان می کردم و حس میکردم زندانی هستم. حتی لباس های شیک کت شلواری کارمندی را هم درنیاوردم که حداقل به یکی از کارمندان مثلا همان که کال سنتر بود و با او دوست شده بودم بسپرم! چیزی که باید به مغزم خطور میکرد، اما نکرد و فقط بیرون زدم. نمی فهمیدم چرا وقتی کار فشرده ای برای انجام دادن ندارم باید در آن فضای کوچک و در آن صندلی ناراحت کننده در کنار آن همه کارمند داخل یک اتاق با تراکم جمعیتی بالا بمانم. خودم فکر میکردم که میروم استراحت میکنم و دوباره برمیگردم اما دیگر هیچ وقت برنگشتم فقط فهمیدم من مال اینجور کارها نیستم...