مثل همیشه ، ایستاده ، و با همان لبخندی که روی لب هایش گذاشته بودند چشمش را به خورشید دوخته بود...
بدون توجه به اینکه در مزرعه چه می گذرد...
کار هر روزش شده بود دنبال کردن مسیر حرکت خورشید البته تا جایی که می توانست ، بعد از آن هم سعی می کرد چشمانش را بر تاریکی شب ببندد و بخوابد، اما مگر می توانست؟...
مترسک نمی توانست چشمان دوخته شده روی صورتش را ببندد...
آخر مترسک که خواب ندارد...!
پرندگان طبق معمول عصر آن روز هم از ترس مترسک فقط از دور مزرعه را نگاه می کردند...
اما چند وقتی بود که دیگر مترسک به آن ها توجهی نمی کرد ،دیگر هیچ چیز برای مترسک مهم نبود.عصر آن روز هم مترسک مثل همیشه بود...
راستش را بخواهید مترسک از اول این طوری نبود . قبلا تا جایی که می توانست حرکت همه موجودات را زیر نظر می گرفت...
مترسک فقط می توانست لبخند بزند. اما نمی دانست چرا باز هم همه از او می ترسیدند... راستش چند بار هم می خواست به آن ها بگوید :
- از من نترسید... من به شما کاری ندارم...
اما خب ، مترسک که زبان ندارد...!
مترسک فقط به پرندگان نگاه می کرد...مخصوصاً این اواخر آن گنجشکی را که از او نمی ترسید به شدت می پایید ...همان گنجشکی که هر روز زیر سایه مترسک استراحت می کرد و برخلاف باقی دوستانش که حتی نزدیک مترسک هم نمی شدند عصر ها پیش او می رفت و تا غروب زیر سایه مترسک می ماند...
راستش مترسک نمی توانست با چشمان ثابتش به خوبی او را ببیند...او فقط بوی گنجشگ را استشمام می کرد... و وقتی صدای پر زدن می شنید متوجه گذر آن روز و رفتن گنجشک می شد...
مترسک چند بار هم خواسته بود به گنجشک چیزی بگوید... همه تلاشش را هم کرده بود ، ولی...
خب ...
مترسک که زبان ندارد...!
مترسک حسابی به گنجشگ دل بسته شده بود و هر روز را منتظر آمدن او می ماند ، مترسک فکر می کرد موجودی پیدا شده که از او نمی ترسد موجودی که بالاخره لبخند او را دیده و هر روز فقط برای دیدن او ، نه برای دزدی از مزرعه ، به آن جا می رود.دیگر نه تنها بوی گنجشک را می فهمید ، بلکه با تمام وجود بودن گنجشگ را در کنارش احساس می کرد ، آن روز ها حسّ عجیبی داشت...
تا اینکه یک روز مترسک هرچه منتظر ماند ، گنجشگ نیامد ...
چند روز به همین منوال گذشت و مترسک هر روز با تمام توانش به دنبال گنجشک می گشت اما دیگر گنجشک را ندید که ندید...
مترسک هیچگاه متوجه نخواهد شد که کلاه روی سرش پوسیده و دیگر سایه ای برای استراحت گنجشک ندارد ...
آخر مترسک که عقل ندارد...!
مترسک دیگر از آمدن گنجشک نا امید شده بود .راستش حتی یک روز خواست از شدت تنهایی گریه کند ، ولی باز هم نتوانست...
آخر مترسک که اشک ندارد...!
او دوست نداشت که دیگر لبخند بزند ، می خواست ناراحت باشد ولی نمی توانست...
آخر مترسک که اَخم ندارد...!
از آن روز به بعد مترسک دیگر منتظر آمدن گنجشک نبود و تنها با همان لبخند به خورشید زل می زد و روز ها بدون توجه به اطراف فقط گذر خورشید را تماشا می کرد،راستش دیگر هیچ چیز برای مترسک مهم نبود...
اما عصر امروز مترسک حالی دیگر داشت...
انگار یک جورایی دلش گرفته بود. گویی بدون آن که بخواهد بار دیگر منتظر آمدن گنجشک بود ، ناخودآگاه دلش برای آن احساس قشنگ حسابی تنگ شده بود...
اما...مترسک که دل ندارد...!
خودش هم نمی دانست این حالت عجیبش برای چیست...
خوشید هم که داشت از زاویه دیدش خارج می شد و با رفتنش آسمان را کم کَمَک نارنجی می کرد...
هر چه غروب نزدیک تر می شد ، حال مترسک عجیب و عجیب تر می شد تا اینکه بالاخره ظلمت شب فرا رسید . اما... مترسک همچنان در فکر حال عجیبی بود که امروز داشت...
خب معلوم است ، مترسک هیچگاه معنای غروب جمعه را درک نخواهد کرد ...
او فقط به تاریکی شب نگاه می کرد و لبخند می زد ...
همین.
سید ایمان فیض بخش
غروب جمعه
17/بهمن /93