روی چهارپایه ایستاده و منتظر بودم، به مامان خیره شدم، زیر لب، قربون صدقه چینی های گل سرخش میرفت و عسلی های جهازش رو دستمال میکشید.
پنج دقیقه شده بود که یه لنگه پا وایساده بودم تا چینی ها رو بگیرم و تو کابینت بچینم ولی انگار منو یادش رفت بود.
با بی حوصلگی صداش زدم
"مامان"
مامان: ههمممم
"خسته شدم کی تموم میشه ، از صبح خروس خون منو بیدار کردی
چینی ها رو که در آوردم از کابینت، شستم و دستمال کشیدم، خوب، منتظر چی هستی، بده که بچینمشون "
در حالی که همش زیر لب غرولند میکرد گفت: باشه دختر، میبینی که دارم چکشون میکنم.
"مامان از صبح تا الان ده بار چکشون کردی، بخدا سالمِ سالمن"
مامان: کار از محکم کاری عیب نمیکنه، ممکنه موقع شستن، زده باشی به جایی...
با بی میلی یه نگاه به شیشه ها و چینی های مامان انداختم و گفتم: مامان چی تو اینا میبینی که انقد برات مهمن، نه تنها کم هم نمیشه تعدادشون، روزبه روز بیشتر هم میشه، تا اونجا که یادمه عید سال قبل کمتر بودن
مشکل اینجاس که سیرمونی هم نداری، هر بار که چشمت به مغازه چینی و ظرف و ظروف میفته، چشمات برق میزنه، بعدشم پولتو میریزی تو جوب، حداقل این قدیمیا رو دور بنداز، البته که ارزش مادی هم ندارن که بفروشی...
مامان با نگاهی سرزنش بار گفت: مگه هر چیزی باید ارزش مادی داشته باشه، اینا ارزش معنوی دارن برام
با خنده گفتم: ارزش معنوی؟؟
مامان جک میگی، چندتا چینی و لیوان ، چه ارزش معنوی میتونه داشته باشه؟
مامان با لحن ناراحتی ادامه داد: تو نمیفهمی دختر جون اینا هر کدوم هدیه افرادی هستن که دوسشون دارم، آدم نمیتونه نسبت به هدیه هایی که گرفته بی تفاوت باشه
این عسلی هارو خانم جون برای جهاز بهم هدیه داد، بشقاب های مینا کاری شده رو هم خاله مریمت از اصفهان سفارش داده
چینی های گل سرخمم که هدیه مامان بدریه، خلاصه همه و همه اینایی که میبینی از اولین هدیه های یه عروس بوده، که با جون و دل تا الان ازشون مراقبت کرده، الان هم میبینی که، نمیتونم دل بکنم و هر بار بیشتر و بیشتر میخرم، به قول تو پولم رو ميندازم تو جوب
درضمن دختر جون اگه جای گله باشه من که دلم پر ترِ کلی لباس تلنبار شده داری که هیچ کدوم رو هم نمیپوشی، شعار زندگیتم که شده، چی بپوشم، لباس ندارم...
همونطور که تو از لباس خریدن زده نمیشی، من هم از ظرف و ظروف خسته نمیشم و یه نکته رو یادت باشه، کاری رو انجام بده که حس خوبی بهت بده ، چه پولت رو تو جوب بریزی، چه تو قلک
حالا هم اینو بگیر بزار تو کابینت سمت راستی، انقد غر زدی که سرم رفت.
با کمی تامل بشقاب رو از مامان گرفتم و سکوت کردم، حق بابا مامان بود، چه پول رو تو جوب بریزی چه تو قلک، باید حس خوبی داشته باشی، اصل زندگی همین بود.