نیم روزی بیشتر راه نبود و اسبهای جوان هم با سرعت هر چه تمام تر تاختند و ما سحرگاهان به قصر رسیده بودیم. شهر در خواب بود و تنها خانواده سربازانِ دولت به استقبال آمده بودند.
من هم که کسی را نداشتم تا خستگی را از تنم خارج کند و به خیالِ در بستر بودن ولیعهد، قصد داشتم به خانه کوچکم بروم که مشاور اعظم را بین جمعیت دیدم.
از اسب پایین پریدم و کلاه خود برداشتم که موهای بلندم در هوا رقصید. به حالت احترام تعظیم کردیم که پرسیدم:
- چیزی شده جناب اعظم؟
ایشان مانند همیشه با مهربانی شروع به صحبت کردند.
- خسته راه نباشید بانو. جناب ولیعهد دستور دادند به محض رسیدن شما رو تا قصر مشایعت کنم.
- گمان میکردم ایشون در بستر شامگاهی باشند. در ثانی، بنده در وضعیت مناسبی نیستم.. شما که به حساسیتهای ایشون آگاهید.
مشاور اعظم نگاهی به دستهای زخم و رد شمشیر بر زره ام کرد و با ناچاری ادامه داد:
- ولی اگر ایشون شما رو الان نبینند با دستهای خودشون سر از تنم جدا میکنند.
لبخند میزنم.
- نگران نباشید مشاور. همراه شما به قصر میام.
نفس از آسودگی میکشد و کالاسکه را خبر میکند.
- با اسب راحت ترم.
و 'هِی' کنان راه قصر مرکزی را در پیش میگیرم.
ای پسرِ لجباز، حتما از دیروز تا الان خونِ پدر و مادرش را در شیشه کرده!
جاده سرسبز منتهی به اتاقش را طی میکنم و در کمال تعجب میبینم که مشاور کنار میایستد.
- شما داخل نمیاید؟
دستپاچه میخندد.
- اعلیحضرت با شما صحبت خصوصی دارند.
یک تای ابرویم بالا میپرد که دربان ورودم را اعلام میکند و ولیعهد با پیراهنِ سفیدِ خواب در نظرم پدیدار میشود.
میخواهم ادای احترام کنم که اخم میکند.
- مگه نگفتم مراقب خودت باشی؟ این وضعیت خونآلود برای چیه؟
ادامه دارد...