سینا
سینا
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

فکر، شعله ی سوزان

شب روشن همراه با باد اثر جان بالکویل
شب روشن همراه با باد اثر جان بالکویل


هر چه کلنجار میرفت با خودش تا بلکه بتواند برای دقایقی این پلک های کوفتی را روی هم بگذارد و اندکی استراحت کند، نمیشد. این افکار لعنتی از ذهنش بیرون نمی رفتند. گوشه ای جا خوش کرده بودند و با لذت مغز او را به بازی میگرفتند و آسایش را از او گرفته بودند. با خودش فکر کرد که هر چه بیشتر در این تخت بماند، بیشتر خوابش نمیبرد. از تختش بیرون رفت. پارکی نزدیک خانه اش بود. به آن پارک رفت تا بتواند اندکی آرام بگیرد. در این پارک آبگیری طبیعی وجود داشت. هر موقع که مشوش میشد و آرامش ذهنی اش کم میشد، کنار این آبگیر مینشست و آب را به تماشا می نشست. هجده سال بیشتر نداشت که تصیمی گرفت که مسیر زندگی اش را تعیین می کرد. این تصمیم مسیر زندگی او را تغییر داد. انتخابی کرد که کاملا در تضاد با علایقش بود.‌‌‌‌ در تضاد با عقایدش. به هیچ وجه در آن چارچوب نمی گنجید. ولی این تصمیمی بود که گرفت. اصلا چرا باید سیستم زندگی و چارچوب های اجتماعی، جوانی هجده ساله را مجبور می کرد تصمیمی بگیرد که مسیر باقی زندگیش را مشخص می کند؟ آیا تجربه ی کافی دارد؟ علم کافی چه؟ چرا باید همچین اتفاقی بیفتد؟

اشتباه کرده بود. باید دنباله ی علایقش را می گرفت. اما کاری بود که شده. خارج شدن از این مسیر زندگی به همین راحتی ها نبود. هم کلی وقت میبرد و هم زحمت و هم هزینه و هم چند سالی او را از زندگی عقب می انداخت. و حالا مردد مانده بود در این دو راهی. اینکه همین مسیر را ادامه دهد و به نظاره بنشیند آنچه را که پیش خواهد آمد. یا همه چیز را تغییر دهد و زحمت و سختی های این تغییر را پذیرا باشد.

در همین افکار بود که رسید کنار آن آبگیر. نشست و خیره شد به آبگیر. بعد از گذشت اندک زمانی، شعله های افکارش که مغزش را می سوزاند، و تا سطح سرش کشیده میشدند با خنکی های آب آبگیر فرو نشستند. همانطور خیره ماند به آب. می خواست که بگرید، می خواست عصبانی شود، یا حداقل بلند بلند بخندد. اما نمیشد. او دیگر حسی نداشت...


انتخابتغییرافکارزندگی
پیرو مکتب رندیسم/ یک مسخره‌باز قهار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید