.
.
.
کودکی توامانه با اخمی بر صورت و غرولندکنان پایش را بر کف راهرو میکشید و سعی میکرد خود را از دست پدرش جدا کند، سالن خریدِ پاپ کورن و نوشیدنی تقریباً پر بود و همهمه ای ایجاد شده بود.
کمی آنطرف تر مردم در حال پیدا کردن جا برای خود بودند، کم کم اجرا داشت شروع میشد.
با اینکه همه میدانستند این یک نمایش آزاد است و ممکن است تا پاسی از صبحگاهان ادامه یابد، انگار تماشاچیان نه به خواست دیدن تئاتر یا که سرود یا که سخنرانی های حوصله سربر یا که دیدن رقصیدن حیوانات آمده بودند، بلکه از نشستن روی مبل خانه و دیدن تلوزیون و اخبار تکراری خسته شده بودند.
حداقل میشد برای اکثرشان این را گفت ! شاید هم این جمعیت تنها به دلیل رایگان بودن بلیط ها به آنجا آمده بودند ! بهر حال که مردم دور دایرهی بزرگ روی صندلی های شیب دار نشستند و چراغ های اطراف چادر خاموش شد و تنها محل نمایش پیدا بود.
مردی با گریم روی صورت که روی شانهی الاغی رنگ شده با بدنی سیاه و گوش های سفید ایستاده بود، آهسته آهسته وارد شد، سکوت تمام سالن را گرفته و همه چشمها متعجب خیره به او بود که ناگهان با فریادی لحظه ای تمام مخاطبانش را سانتی متری جابجا کرد !
- ای مردم شریف و ای غیرجنایتکاران شهر !
ما امروز این مکان را برای آسایش و لذت شما فراهم کردیم ، تا بتوانید هرچقدر که میخواهید بخندید ، فکر کنید ، پا روی زمین بکوبید و جیغ بزنید...
حرف هایش داشت ادامه پیدا می کرد که از جایی وسط سکو ها مردی شروع کرد با صدای بلند مانند تمرین خواننده های اُپرا، داد زدن : "اَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَ", "اُاُاُاُاُاُاُاُاُاُاُاُاُاُ" , "آآآآآآآآآآآ" , "اِاِاِاِاِاِاِاِاِاِاِاِاِاِاِ" ...
همینطور داشت ادامه میداد که نفر دیگری چند ردیف آنطرف تر شروع کرد به تقلید همین کار که ناگهان در آن تاریکی صدایی شبیه چوبی که به سنگ میخورد شنیده شد و از آنها دیگر صدایی شنیده نشد.
سپس مردِ روی الاغ ادامه داد :
اینجا نه تنها مکان لذت بردن و سرگرمی برای شما است ، بلکه مکان جیغ زدن نیز هست ! پس پیشنهاد میکنم تمام امشب را پیش ما باشید.
این را گفت و بدون اینکه چیزی بگوید یا کاری کند ، الاغ به سمت دالان حرکت کرد ، انگار که نخی نامرعی آنرا از داخل به سمت خود میکشید.
سپس 10 جعبهی بزرگتر و 10 جعبهی کوچکتر که درونشان آدم بود وارد صحنه شدند، روبروی هم ایستادند و همزمان شروع به صحبت کردن کردند !
این مذاکرهی هم زمانِ شبیه بحث کردن آنقدری ادامه یافت که تنها میشد از لابلای صحبتشان به سختی متوجه شد که به همدیگر اشاره میکنند و بجز آن تنها متغیر این حالتشان این بود که سرشان را به طرف دو یا سه نفرِ دیگر برمیگردانند و باز برمیگردانند.
افراد حاظر در سالن حالت یکسانی نداشتند، برخی میخندیدند، برخی سعی در کشف و فهم آن داشتند و برخی با چشمانی بی انگیزه فقط نگاه میکردند.
پس از چند دقیقه انجام مداوم این کار در یک لحظه همگی سکوت کردند و کمی دورتر از هم شدند و روی زمین به حالت خوابیدن دراز کشیدند و از دالان چند نمایش دهندهی کوتوله با لباسها و گریمی مضحک وارد شدند و به سرعت یکی یکی آنهارا بلند کرده و به داخل بردند.
سپس 4 مرد که با لباسهای رسمی روی تک چرخ هایی نشسته بودند و تند تند رکاب میزدند و کیسه های زردی در بغل داشتند وارد صحنه شدند و دایره وار پشتِ هم حرکت میکردند.
آنها عبارتی روسی را به شکلی ناهماهنگ میگفتند و هر چند ثانیه دوباره تکرار میکردند.
"فلابرست اترسینیِست" [1]
سپس یکی از کیسه ها به شکلی که مشخص نبود اتفاقی بوده یا عمدی، از دست یکی از مرد ها سر خورد و به چرخ پشت سری اش گیر کرد و او نیز با سر به زمین خورد ! و به همین ترتیب چرخ های پشت سر آنها نیز به هم گیر کرد و تپه ای از مرد و تک چرخِ شکسته و کیسهی زرد ایجاد شد.
پس از اینکه افراد پشت صحنه به سرعت آنها را از وسط صحنه جمع کردند ، مرد سوار بر الاغ ایندفعه پیاده با چکمه های بلند و خوش قامتی وارد صحنه شد و از مخاطبین نمایش بابت اشتباه فنی عذر خواهی کرد و حالا دیگر تماشاچیان مطمعن شده بودند که این اتفاق بخشی از نمایش نبوده است !
در وهلهی بعد زنی سرکشان با پارچهی سپیدی به دست روی نوک پنجه های پایش میرقصید و پارچه را با ریتمی خاص تکان میداد ، او حتی لحظه ای متوقف نمیشد و با حالتی جنون وار میرقصید !
پس از مدتی زنان دیگری نیز از داخل دالان به او اضافه شدند امّا حالا دیگر او تنها، نمیرقصید بلکه با طنینی اشک برانگیز شروع به خواندن کرده بود...
می خواند و میرقصید ...
زنان دیگر نیز به دور آن میچرخیدند.
حین نمایش اشک های سیاهش را پاک نمیکرد و چون خوشه های صاعقه هایی که از آسمانِ چشم هایش میبارید، نیمی از صورتش به رنگِ لباسش در آمد.
پس ازینکه نمایش به پایان رسید این اولین باری بود که تماشاچیان همگی با هم شروع به تشویق و دست زدن کرده بودند.
همینکه تماشاچیان با دست زدن آنهارا بدرقه میکردند، پسرکی خشمگین از اتفاقی، بستنی اش را به هدف پرت کردن به سوی زمین محل اجرا به کلهی مرد کچلی که درست روبروی دالان نشسته بود کوبید و او نیز برگشت و مرد مو بلندی را دید که یک سکو پشت سر او بود و به شکل شک برانگیزی داشت میخندید.
همین مسعله باعث شد بدون اینکه حتی بستنی را از کله اش پاک شد به سمت او بدود و با او یقه به یقه شود، اجرای بعدی در حال شروع شدن بود و آنها همچنان در حال کلنجار رفتن با هم بودند.
از دالان دختر بچه ای تقریباً نه ساله با عروسک خرسی سفید در دست به آرامی وارد صحنه شد،
او در حالی که دست عروسکش را گرفته بود قدم برمیداشت و دست هایی پشت سر او به دنبالش حرکت میکردند ، هر چه پیشتر میرفت بیشتر خود را از آنها دور میکرد ، نهایتاً در مرکز زمین روی چهار پایه ای چوبی نشست و آینه ای از جیبش درآورد و شروع کرد به شانه کردنِ موهایش.
نور های صحنهی اجرا بجز نور سفیدِ روی دختر بچه خاموش شدند، جز او هیچ معلوم نبود امّا سایه هایی روی او میفتاد و رد میشد، دست های سیاهی از پشتِ سر او موهایش را لمس میکردند و میخواستند قیچی بر آنها بکشند که او به آرامی برگشت و دست ها به سرعت در تاریکی غیب شدند.
در چشم به هم زدنی به مانند شعبده نورِ سفید خاموش شد و وقتی تمام چراغها دوباره روشن شدند که در قُطرِ محل نشستن او لباسهای زیبای زیادی روی میله های جالباسی دایره وار اطراف او قرار گرفته بود.
او آینه اش را روی صندلی گزاشت و دوباره دست عروسکش را گرفت و به سمت یکی از لباس ها رفت، آنرا با چوب لباسی اش برداشت و برای قضاوت آن روی تنش گزاشت و به نظرش زیبا می آمد، قرمز !
در همین لحظه، لباس ها شروع به حرکت کردند، او همواره به آنها نگاه میکرد و هرچه میگشتند،سرعتشان بیشتر میشد و بیشتر شد...
تا بادِ آنها لباسی که برداشته بود را از دستش بیرون کشید و تا که رسید به جایی که دیگر هیچ لباسی روی میله نبود.
کمی با حالتی سرگردان بر روی آنها راه میرفت و انگار که به دنبال چیزی میگشت، اما پس از مدتی اگر دنبال چیزی هم میگشت، به آن نرسید و برگشت به جای اولش، روی صندلی نشست و باز مو هایش را شانه کرد.
در اجرای بعد، فردی که درون یک عروسکِ بزرگِ اردک قدم بر میداشت، تعداد زیادی که به حدود ده ها جوجه اردک میرسیدند را پشت سر خود به راه انداخته بود و هر قدمی که او برمیداشت آنها به دنبال او می آمدند.
او با قدم هایی بسیار آرام سه بار حاشیهی صحنهی نمایش را دور زد تا به جعبهی چوبی انتهای آن برسد،
وقتی رسید آنها را درون جعبه ریخت و شروع به حرکت کردن کرد، همینطور که با هر قدم صدای همهمهی آنها داخل جعبه شنیده میشد تعداد زیادی جوجهی زرد از داخل دالان به سمت پاهای عروسکی او دویدند و او جعبه را همانطور به سمت آنها پرتاب کرد.
تعداد زیادی از آنها به سرعت فرار کردند و تعدادی فقط توانستند خود را از محل پرتاب جعبه فاصله بدهند اما تعدادی از آنها نیز زیر جعبه ماندند و هر بلایی که میتوانسته از آن حادثه به سرشان بیاید آمد و به مانند اردک های زیر اردک های بالاتر درون جعبه له شدند.
تماشاگران از این کار بسیار ناراحت و خشمگین شدند و برخی برایش هو کشیدند و اعتراض کردند امّا به هر حال؛
نمایش تمام شده بود و اردکِ عروسکی به نمایشِ احترام به تماشاچیان تعظیم کرد و از صحنه خارج شد.
مردی که چکمه های زیبا داشت برگشت، امّا اینبار به روی اسبی خاکستری و تندرو با یورتمه زدن از دالان وارد شد.
او حالا دیگر لباسهای گران قیمت و شیکی پوشیده بود و لبخندی به پهنای تمام دندانهایش بر لب داشت.
خواست حین دویدن اسب با دو پا روی زینِ زینتی او بایستد که اینبار به زمین افتاد و لباسهایش هم خاکی شدند،
مدتی را به پاک کردن خاک از سر تا پایش اختصاص داد و به اسبِ بی گناه لگدی زد که به یادش رسید که قرار بوده به تماشاچیان چیزی بگوید!
اهم..خب بله! ممنون از همهی تماشاچیان عزیز که تا این لحظه همراه ما بودند، دیگر میرویم برای آخرین اجرای امشب پس از من بر شما همراهان بدرود.
او برای یک سوم جمعیت داخل سالن سخنرانی نهایی اش را انجام داد، زیرا که قبل از آن افراد زیادی نمایش را ترک گفته بودند و احتمالاً چندین دشنام حوالهی گردآورندگان این نمایش کرده بودند.
بهر حال صحنهی نمایش به آخرین اجرای شب رسیده بود.
آیا این فقط برنامهی شبانه ای بود برای گذران فراغت یا که مردی پولدار از اهالی شهر تمام این بلیت ها را خریده بود و با مدیر تمام نمایش تبانی کرده و بین مردم پخش کرده بود تا درون جایگاه خاص خود بنشیند و دست انداختن مردم را ببیند و بخندد ؟!
هرچه که بود این فکرها درون ذهنِ پسر جوانی که فقط بدلیل کنجکاوی برای کشف آن تا انتهای شب آنجا نشسته بود میگذشت.
اجرا شروع شد، شیری به آرامی از دالان وارد گود شد، مشغول چرخیدن بود که استیکی به سرعت قل خورد و به جلوی او افتاد، همینکه مشغول خوردنش بود، چند خوک وارد صحنه شدند، او سرش را بالا آورد گوشت را کنار گزاشت و دوید و یکی از آنها را به زمین زد که چندین خوک دیگر نیز وارد شدند، آنها به هیچ چیز توجه نمیکردند فقط میدویدند و خودشان را به همدیگر و اینطرف و آنطرف میکوبیدند.
شیر دوید و دو و سه و چهار خوک دیگر را به زمین کوبید امّا ناگهان آنقدری خوک وارد صحنه شدند که محافظ های اطراف صحنه فشرده و کج شدند و همینطور خوک های بیشتری در هم میلولیدند که شیر نیز بین دست و پاهای ده ها و شاید صد ها خوک ماند و دیگر اثری از غرش و حضورش پیدا نشد.
در همهمهی حیوانات در هم، چراغهای چادر یکی یکی خاموش شدند و پایان نمایش از میکروفون اعلام شد و آخرین تماشاچیان نیز صحنه را ترک کردند و در سرمای برفناک آن شب به سمت خانه روانه شدند و...
در سرِ آن مرد جوان از علت و خاطرهی تمام آن اتفاقات همین مانده بود که در همهمهی نامنظمِ ورود به صفِ پذیرش بلیط، با صدایی مبهم بین جمعیت، جمله ای را شنیده بود که به ظاهر میآمد یکی از خدمه ها به مردم میگوید:
"به سیرک ما خوش آمدید"
====================================
[1] : " Слабость – это смерть "
نویسنده: سینا طارود * اسفند 1402
موسیقی پیشنهادی پس از خواندن این مطلب.