آدما به همون اندازه ای که رویا دارن زندگی میکنن
گاهی از خودم میپرسم : خب ! حرکت بعدی چیه ؟
پاسخ به این سوال زمانی که خودت از خودت بپرسیش خیلی پیچیدس ، ازونجایی که همیشه خواهان این بودم و هستم که مسیر درست برای رفتن رو نشون بدم ، باید یه موقعهایی هم به خودم اجازه بدم که پاسخی به ناخودآگاه پرسشگرم ندم .
اَشکالی زندگیامون رو تشکیل میده که در طبیعتشون قفلیم ! یعنی روتینِ زندگی کردن ، وقتی واقعا زندگی نمیکنی . تموم کردن یک جشن ، وقتی در حقیقت جشنی بوجود نیومده . چیدن نامرتب ستاره های سرگشت ات ، موعدی که هنوز ادراک منظمی بوجود نیومده !
میخوام ساده تر بگم ، ما مردمان قرار نیست به گذشته و یا آینده سفر کنیم ، چونکه معنی زمان حال رو هم نمیفهمیم : " زمان حال وجود خارجی نداره "
حتی باز هم نمیفهمیم !
ما و غیر ما ای وجود داره و یه زمان که به خواست و غیر خواست کسی توجه نمیکنه ؛
همچیز در جریانه ، هرچیزی یه لحظه ی آغاز و یه لحظه ی پایان داره ..!
همچیز برای تو از یه تصمیم شروع نمیشه ، بلکه از زمانی شروع میشه که سعی کنی جبر درونت رو از بین ببری و آزادانه رخ به رخ حقیقت برای اونچه که میخوای ، با ذات نشدن بجنگی !
تا بحال گذر کردی از مرز های واقعیت غیر عینی که درونته ؟ یعنی اون واقعیته که توت نیست رو تاق بزنی با یه موجود خیالی از خودت تا بتونی راحت تر جابجا شی ، میدونی که چی میگم ، اثاثکشی سخته !
تا حالا فراتر از نیاز هات "نگاه" کردی ؟! بیا نگاه کنیم !
خب نیاز وجود یک گُل چیه ؟ زیبایی اش ؟ رنگ و عطرش ؟ شایدم یسری مولکول هوا توش جابجا میشه تا طبیعت سبز تر بمونه !
خب چرا ؟
چون ما صرفا نیاز به زیبایی داریم ؟ آخ یادمون رفت.
ما داشتیم نگاه میکردیم ! :)
چشمهای ما آلوده به تکرار اشتباهند .
"S.T"
دیدی چقدر قشنگه ؟
اون بارونکا میزنه سقف آلونکای چوبی رو نم نم خیس میکنه بعدش یادت میره زیر اجاقکو خاموش کنی گوجه تخم مرغا میسوزه ؟ بعدشم میبایست کم کمک قاشقکی در بیاری از کِشوک ورشو هم بزنی بقیشم سیاه نشه .
اونجا که زنگولکا به صدا در میان گوسفندکا یکی یکی که نه ! زیاد زیاد لای همدیگه بچرن تا چوپونکشون بیاد یه چوبکی بهشون بزنه ، یهو دیدی هوا تاریک شد ... یه گوشه ای یه چراغکی روشن بود ، شاید کنارش یه قوری چاییَک سوخته ای هم بود که شبتابکا هی بخوان عینهو دیوونه ها خودشونو بندازن توش !
دیدی یه موقعهاییم هوا روشنه ، آفتاب میزنه ؟ به چرخکایی که اون کنج منج هان ، زنجکیرک و حلبی وصله جیرینگ جیرینگ صدا میدن بعدش زنگ میزنن !
دیدی یه موقعهایی سگا و خروسای کوچه تنگیا انگار حال دل آدمو میفهمن وقتی زیادی خرابی هی گیرت نمیدن ؟
همممم...شاید همه تو سادگی چیزای کوچیک خودشونو غرق نمیکنن ... !
یاد حسین پناهی هم بخیر .
یسری قله ها تو زندگی آدم آشنان ، چون انقدری تلاش کردی ازشون بپری که دیگه نه نایی برای پات مونده ، نه حسی برای تلاش از یکطرف دیگه !
فکر نکنم کسایی که با حسرت چه روی قله چه زیر قله ، به قله نگاه میکنن ، اصلا چیزی به اسم آرامش رو حس کنن ! چه برسه به خوشبختی ...
همه ی حرف من اینه که " خوشبختی " برای زندگی کافی نیست ! حتی برای اون خوشبخته هم که مریض نیست خیلیم سر حاله !
مهمترین معیاری که میتونی به عنوان انسان به وجود فانی ات غلبه بدی تا حس کامل بودن کنی آرامش هست .
هیچ آدمی که آرامش نداره ، خوشبختی براش کافی نیست و این اساس احساس لذت توی آدمهاست.
این دوتا رو نباید قاطی کرد ، چون هرچقدر ارومتر پیش بری راه های دشوار بیشتری پیدا میکنی که بشه از قله ی بعدی زندگیت عبور کنی :))
تو برای داشتن آرامش درون به معنا نیاز داری .
و همچنین ؛
استرس و اضطراب بزرگترین قاتل انسان اند .
حس غرور و خود شیفتگی !
این میتونه مهمترین بخش کلام زندگیم باشه ، چونکه نبض وجود و به ذات : ایجاد حیات مستمر درون جهانی دنیای ماست !
انسان هایی که خودشیفتگی درونشون وجود داشته دروازه هایی رو بر تکامل و ادامه حیات بشر باز کردند و امپراطوری هایی ساختند و انقلاب هایی درون دیگران کردند ، تا "حرّ وجودی" به انسان ثابت کند ، دنیا با خواستن ، ایجاد شده است ، نه با دریافتن .
این چیزیست که تمام رویا های نیمه تمامت انتظارش را میکشند! آن تویی از تو که از هیچ نبودن تهی است ، همان فریادی بر گوش کم شنوایی که "هیچ نیست" .
آنچه در من هیچ نیست ؛ مردی بی تردید ، پر جنم ، بی سایه و پر رد پاست که همواره مسیری برای راندن و حریفی برای دوعل کردن ، درون خود دارد !
گاه از خود میپرسم : آیا واقعا ارزشش را دارد آنچه قماری بر زندگی میناممش ، را پر کنم بر نبودن هایی که خواهد : " هیچ ؛ نباشد " ؟
گاه با خنده پاسخ میدهم ...
محبوبیت ، یکی دیگر از نیاز های مهم انسانی ، اما آیا کسی که حتی محبت را نمیشناسد ، میتواند با وجود آن به آرامش درونی برسد ؟ مسلماً نه !
به عنوان انسان مادی میتوان از تو پرسید :
تا بحال چند بار محبت را خارج از ذات فلسفی اش یعنی بدون توقع ! که تعارض وجودی خودش با خودش است داشته ای ؟ " تا به حال چند بار عاشق بودی ؟ "
انسان ، با محبّت به جهان معنا می دهد .
و در انتها انسان ، تنها میمیرد !
تنهایی بخش جدایی ناپذیر از طبیعت انسان است ، شما حتی زمانی که فرشتگان و امواج منسوب به خودتان ، به کمکتان می آیند هم تنها هستید !
شما پس از اینکه عزیزتان را از دست میدهید تنها میشوید ، وقتی از کسی که قلباً دوستش دارید ، کاری سر میزند که انتظارش را نداشته اید ، قلبتان میشکند و تنها میشوید .
زمانی که این متن ها را میخوانید و آنکه میخواستید کنارتان باشد اما حالا نیست ، تنها میشوید .
زمانی که این متن ها را میخوانید و آنچه میخواستید امروز داشته باشید اما حالا ندارید ، تنها میشوید .
وقتی اشک میریزید اما در آغوش گرفته نمیشوید نیز ، تنها میشوید .
شما وقتی دیگران حرفتان را نمیفهمند تنها میشوید .
همچنین ؛
زمانی که حرکت بعدی خودتان را نمیدانید ، تنها هستید .
زمانی که توان گذر از واقعیت های پوشالی را ندارید ، تنها هستید .
زمانی که نمیتوانید دنیا را رنگی ببینید و بی بهانه شاد باشید ، تنها هستید .
زمانی که نمیخواهید و نمیتوانید برای زندگی خود ، چشم انداز پله ای و منطقی داشته باشید ، تنها هستید .
زمانی که به خودتان عشق نورزید ، یا حداقل خودتان را با ظاهر و باطن ، دوست نداشته باشید ، شما تنها هستید .
و در کل شما زمانی که به نیاز های وجودی و فلسفی درون خویش پی نبرده و آنهارا نادیده بگیرید ، تنها خواهید ماند ! حتی اگر به لحاظ فیزیکی و اجتماعی کاملا تنها نباشید !
گاهی به خود فرصت دهید ، شما ارزشش را دارید ! حداقل میتوانم با اطمینان بگویم که ارزش انسان بودن درون این دنیا را داشته اید !
به خود نگویید که : " ما برای این دنیا آمدیم که استودیوم ها پر شوند ! " بله شاید دقیقا همینطور هم باشد ! اما نوع نگرش شما به جهان تان است که میزان آرامش تان و در نتیجه آماده شدنتان برای تبدیل شدن به یک انسان کامل را محیا میسازد .
برای یک انسان کامل بودن شما نیازی به رسیدن به رویا هایتان ندارید ! گرچه در دنیای یک انسان کامل ، هیچ رویایی دست نیافتنی نیست !
" به خود و آنچه میخواهید باشید فکر کنید ، برنامه ی بلند و گام به گام خود را در قلب و ذهنتان سپس بر روی برگها بنویسید ؛ بلند شید و خاک از روحتان بتکانید !
اطراف خود را مرتب کنید ، بهترین موسیقی که به شما معنا میدهد را گوش کنید ، بهترین فیلمهایی که شخصیت شما را تکامل میبخشد را ببینید ، گام بردارید ، زمین بخورید ، باز گام بردارید و باز زمین بخورید و از زمین خوردنهای مداوم نزد خودتان تحقیر شوید ! تا آن خودِ مستعد بر آنچه برای آن ساخته شده اید را دریابید و جبری که بر طبیعتتان غالب شده است را یکبار دگرگون کنید و از نو جهانی با جبری تازه بیافرینید . "
... این کلام زندگی من است ...
سکانس " کلام زندگی "
در فیلم "جوزی ولز یاغی"
با بازی کلینت ایستوود
{ The Outlaw Josey wales .1976 }
[ 1h:48 _ 1h:52 ]
+ خرس بزرگ تویی ؟
- آره خودمم
+ من جوزی ولز هستم
- آره میدونم ، تو سوار خاکستری پوش هستی و با آبی پوش ها صلح نکردی ؛ میتونی با صلح ازینجا بری
+ گمون نمیکنم !
- . . .
+ چون جایی رو ندارم برم !
- پس باید بمیری .
+ من اومدم اینجا یا با تو زندگی کنم یا بمیرم
برای مردایی مثل من و تو ، مردن چندان کار مشکلی نیست ! بلکه زندگی کردنه که خیلی مشکله !
همینطور که مرگ یک واقعیته و میتونه منو از زندگی جدا کنه ، همینطورم مرگ میتونه از زندگی دورم کنه
اینجا گرگ زندگی میکنه ، خرس ، بز کوهی ، کومانچی ها و حالا ماهم اومدیم !
ما به همون اندازه که نیاز داریم شکار میکنیم درست مثل کومانچی ها .
و هر بهار که درختا سبز میشن کومانچی ها کوچ میکنن به اینجا که در آرامش و صلح زندگی کنن ، ما میتونیم گله هامونو باهم برای زمستون سلاخی کنیم.
ما میتونیم در صلح زندگی کنیم و یار و غمخوارِ هم باشیم !
این کلام زندگی منه !
- و کلام مرگت ؟
+ میتونیم باهم بجنگیم ، مرگ یا زندگی ، من برای هردوش اومدم !
- اینچیزایی که میگی خواهیم داشت ،
و الان هم داریم !
+ حقیقت همینه !
من به تو قول چیز دیگه ای نمیدم ،
فقط بهت زندگی میدم و تو هم به من زندگی میدی
من معتقدم آدمها میتونن کنار هم زندگی کنن بدون اینکه همو سلاخی کنن !
- این واقعا غم انگیزه که رئسای حکومتها اینقدر به ما دروغ میگن !
در کلام مرگ تو برای تمام کومانچی ها آهن هست و در کلام زندگی تو هیچ امضایی نمیتونه ، به استحکام آهن باشه ، مرد باید اینطور باشه !
حرف و قول خرسِ بزرگ حکم همون آهن مرگ و زندگی رو داره ...
این خوبه که مبارزینی مثل من و تو در جدال مرگ و زندگی باهم رو در رو میشن !
... باید زندگی باشه ...