سوکورو تازاکی
سوکورو تازاکی
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

تحلیلی شخصی از دختر کشیش - جرج ارول

اینجا کانون اصلی لو رفتن داستان است، بنابراین اگر دوست دارید داستان را خودتان بخوانید و قبل از آن هم چیزی از آن را نفهمید بهتر است این پست را نخوانده رد کنید... اما اگر رمان را خوانده‌اید، یا به اصطلاح "اسپویل" شدنش برایتان اهمیتی ندارد ادامه دهید.

یک نکته: این تحلیل از تمام کتاب نیست، و بخش‌ها زیادی از کتاب که به "فقر" تخصیص داده شده را کنار گذاشته‌ام. در اینجا به دنبال چیز دیگری هستم.

بسیار خب... "دوروتی" نام دختریست که پدرش کشیش کلیساست و در خانواده بسیار فقیری زندگی می‌کند. در ابتدای داستان آنچه از او می‌بینیم ایمان کامل به خدا، دین مسیحیت و کلیساست. در مورد میزان ایمانش باید بگویم که در همان چند صفحه اول با صحنه‌ای مواجه می‌شویم: هنگامی که دوروتی در میان مراسم دعا حواسش پرت می‌شود، سنجاق سرش را در آورده و در بازوی خود فرو می‌کند تا خود را مجازات کرده و حواسش را به دعا و مراسم مذهبی جمع بکند.

همچنین دوروتی خصوصیات دیگری نیز داشت، بسیار کاریست، به همه کمک می‌کند، برای مراسم نمایش خیریه کلیسا از شب تا صبح بیدار می‌ماند و برای بچه‌هایی که قرار است نمایش را اجرا بکنند لباس درست می‌کند و همچنین مثل کنیزان به پدرش خدمت می‌کند.

این تمام چیزیست که نیاز داریم برای این تحلیل از شخصیت دوروتی بدانیم. در ادامه روند داستان دوروتی با اتفاقی روبرو می‌شود، کارهای پیاپی و فشارهایی که به خود می‌‌آورد مغزش را از کنترل خارج ساخته و او چند روز بعد گویی از خواب بیدار شده و حافظه‌اش مختل می‌شود. همه چیز را از یاد برده و در میان جایی دور از دهکده‌اش به خود می‌آید و می‌پرسد "من که هستم؟" و کمی بعد متوجه می‌شود که انسان است، زن است و به زودی نحوه خواندن کلمات را از روی ویترین مغازه‌ها به یاد می‌آورد.

از اینجا به بعد مدت زیادی در این داستان صرف مسأله فقر و بی‌خانمانی می‌شود تا آنجا که دوروتی یکباره همه چیز را به یاد می‌آورد و به دهکده خود بازمی‌گردد و متوجه می‌شود پدرش فوت کرده. نکته اصلی اینجاست: دوروتی همه چیزش را بازمی‌یابد. نامش را، تفکراتش را، پدرش و کلیسا را هم به یاد می‌آورد، اما تنها چیزی که با وجود آنکه آن را به یاد می‌آورد، بازنمی‌یابد، "ایمانش" است. بله، دوروتی بعد از این فراموشی و بازیابی حافظه، بعد از گزران مدتی طولانی در فقر و بی‌خانمانی، هنگامی که به یاد می‌آورد در گذشته چقدر به وجود خدا، بهشت و جهنم و پیامبرشان عیسی مسیح اعتقاد داشته، دیگر نمی‌تواند ایمانش را برگرداند.

دوروتی در انتهای کتاب کاملاً بی‌ایمان شده و دیگر به وجود آنچه دینش گفته اعتقاد ندارد. اما این به گفته او از بدترین احساسات است. با وجود اینکه دوروتی می‌گوید چشمانش رو به حقیقت باز شده است، اما جای خالی ایمان را در قلبش احساس می‌کند و دیگر خوشحال نیست. زندگی برایش بی‌معنا نشده است ولی نمی‌تواند افکار جدیدش را طبقه بندی بکند و دیگر نمی‌تواند در بی‌ایمانی، حفره خالی درون قلبش را پر کند.

به نظر می‌رسد پیام ارول در این رمان کمی متفاوت از آنچه از او انتظار می‌رفت است. ارول بارها از زبان شخصیت‌های این داستان دین و اصولش را به نقد و چالش می‌کشد، اما در پایان پیام دیگری دارد: اگر افراد با ایمان از دین خارج بشوند جای ایمان مثل حفره‌ای در قلبشان باقی خواهد ماند و زندگیشان را غمگین خواهد کرد. گرچه این ممکن است برای افراد با سن و سال‌های مختلف و برای هر جامعه‌ای متفاوت باشد و یا حتی میزان تأثیرات و اندازه حفره در بین افراد مختلف یکسان نباشد.

آموزه‌های دینی به قدری به قلب انسان می‌چسبند که جدا کردنشان بخشی از قلب او را نیز از تنش جدا خواهد کرد و زخم باقیمانده، خودآگاه یا ناخودآگاه، دردناک خواهد بود.

حال سوال اینجاست: آیا دینداران برای ادامه دادن ایمانشان در اشتباهند؟

تحلیلکتابفلسفهدین
نیمچه نویسنده‌ای که تازه سعی دارد فیلسوف هم بشود! چه شود!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید