ویرگول
ورودثبت نام
سهیلا رجایی
سهیلا رجایی
خواندن ۸ دقیقه·۴ سال پیش

تاکسی موتوری و اخترکوماندو!

نویسنده: از مُلازمانِ اخترکوماندو!


سال 97 بود که اولین بار با این پدیده‌ی نوظهور در تهران برخورد کردم. معمولا فاصله‌ی میدان ولیعصر تا انقلاب را پیاده میپیمودم اما آن روز به دلیل گرمای هوا و کسالتی که داشتم تصمیم گرفتم این مسافت را با بی‌ارتی طی کنم! هنوز چند دقیقه‌ای از حضورم در ایستگاه نگذشته بود که خانمی میانسال با ریتمی نچ‌نچ‌کنان رو به من کرد و گفت:

اونور خیابونو نگاه کن، موتوریه داره اون زنه رو سوار میکنه!

من که حال جسمانی خوبی نداشته و به شدت بی حوصله بودم با حالتی نه چندان کنجکاو پرسیدم:چطور؟!

در حالی که همچنان چشم و ابرو نازک میکرد به ادامه‌ی ریتم نچ نچ خود ادامه داد و گفت:

این موتوریه هرروز کارشه! خانمای مختلفُ سوار میکنه!

این اولین باری بود که میدیدم موتوری‌ها، مسافر خانم سوار می کنند! ناگفته نماند تا حد زیادی حرف و قضاوت آن خانم را جدی نگرفته و باور نکردم! چون آن خانم به محض سوارشدن به موتور، کمر جناب موتوری را محکم گرفته و به ایشان چسبید!! من به همین دلیل بسیار متقن (البته از نظر خودم :/ ) فرضیات آن بانوی میانسال را با تمام قوا رد کرده و در دل یقین کردم که قطعا رابطه‌ای خویشاوندی میان آن دونفر حاکم بوده و هنوز اندکی غیرت و اخلاق در این جامعه زنده است!!


سکانس اول:

بهار سال 98 در حال قدم زدن و حرکت به سمت خیابان دانشسرا بودم که ناگهان یک موتوری در نزدیکی میدان بهارستان جلوی نامبرده ترمز زد! من که به شدت جا خورده بودم، در اولین اقدام، جیغ بلندی را به نشانه اینکه نامبرده بلاشک دزد است،کشیدم! موتوری مذکور تا عکس العملم را دید خوف کرده و گفت: خانم چرا جیغ میزنی؟ کاریت ندارم! مسافرکشم، میخواستم بگم مستقیم میری بیا بالا!

من که دیگر کاملا از کنترل خارج شده بودم فریاد زدم: بیجا میکنی به من میگی مستقیم میری بیا بالا! من اصلا مستقیم نمیرم اصلا بخوام هم برم چرا باید با تو برم؟ خجالت نمیکشی ؟!

موتوری با دیدن خشونت بلاحد اینجانب با حالتی طلبکارانه گفت: برووو بابا! دیوونست!


سکانس دوم:

فکر و ذکر موتوری‌های مسافرکش تا حد زیادی مغزم را قلقلک میداد و هضم اینکه برخی از بانوان از این وسیله برای تردد در شهر استفاده میکنند، تا حدود زیادی برایم غیرممکن بود! ماجرای اتفاق افتاده را در جمعی از دوستان مطرح کردم تا اندکی از آلام ایجاد شده در درونم کاسته شود! یکی از دوستان گفت:

کجای کاری تو؟! تازه متوجه شدی؟ خبر نداری خیلی از استارتاپ‌ها هستن که موتور میفرستن برات!

در پاسخ گفتم: میدونم خیلی از استارتاپ‌ها خدمات موتور هم میدن ولی بعید میدونم دیگه خانمارو سوار کنن! این موتوری‌های توی خیابون اینکارو میکنن!! :/

صورت جلسه پایانی آن گردهمایی دوستانه مبنی بر این شد که در یک کار تیمی موفق با یکی از استارتاپ‌ها تماس گرفته و تقاضای موتور کنیم و عکس العمل ایشان را هنگام زن بودن مسافر با چشم خویش رویت نماییم!

تقسیم کاری عادلانه میان من و دیگر دوستان صورت گرفت!

نقش من: نصب اپلیکیشن و تقاضای موتور برای مقصدی مشخص و سپس رویت عملکرد موتوری مذکور هنگام مشاهده یک خانم!
نقش دوستان: نشستن و منتظر ماندن!!!!!

سکانس سوم:

درخواست موتور دادم و منتظر رسیدن موتور شدم! بعد از حدود 5 دقیقه نامبرده از راه رسید!

سلام کردم، سلام کرد!!

انتظار داشتم به محض مشاهده یک خانم واکنشی نشان داده و از انتقال اینجانب سر باز‌ زند!! اما در کمال آرامش گفت: بفرمایید خانم!

گفتم: بفرمایم واقعا؟!!

گفت: بله دیگه، مگه شما درخواست موتور نداده بودین؟

گفتم چرا، ببخشید شما خانم هارو هم سوار میکنید؟ مشکلی نداره؟!

با حالتی متعجب نگاهم کرد گفت: چه مشکلی خانم، کلاهتونو بذارید بریم!

من که کاملا در دوراهی عجیبی قرار گرفته بودم گفتم: من سفرو لغو میکنم پشیمون شدم! ممنون

گفت: لغو میکنی؟ پس چرا این همه مارو کشوندی اینجا؟ نکنه انتظار داشتی موتوری زن بیاد دنبالت!؟

گفتم: ببخشید آقا. پولو واریز کردم شما دیگه میتونید تشریف ببرید!

و بعد بلافاصله پشت به نامبرده شروع به راه رفتن و در واقع فرار کردن کرده و از شدت سوهاضمه در مسایلِ اتفاق افتاده در سکوتی عمیق فرو رفتم!


سکانس چهارم:

از مهمترین اشخاص تاثیرگذار در جمع‌های دوستانه ما، حضور بی بدیل خانم اخترکوماندو یکی از غیرتی ترین دوستان موجود بود! ایشان که همیشه حکم بادیگارد و محافظ را در گردش‌های علمی ایفا میکند، نسبت به هر پشه‌ای که به سمت ما بجنبد، واکنش‌هایی خشن نشان داده و تا نبافتن نامبرده، دست از عمل نمیکشد! یکی از مهمترین ویژگی‌های اخترکوماندو همراه داشتن انواع ملزومات دفاعی به تناسب موقعیت می‌باشد! به عنوان مثال، همواره هنگام سوار شدن در مترو یک سوزن جوالدوز آخرین سیستم همراه ایشان خواهد بود تا هرگونه تحرکات منطقه‌ای را در نطفه خفه نماید! و یا هنگام سوار شدن در تاکسی و یا ماشین‌های اینترنتی یک سرنگ پنج میلی هوا کشیده و آماده در داخل کیف نگه میدارد تا چنانچه خدای ناکرده، راننده، ناتو و متجاوز به عنف از آب دربیاید، سرنگ را در گلوی آن خبیث فرو کرده و فریاد زند:

یا نگه میداری یا این هوارو میزنم تو رگت!!

القصه مردادماه 98 همراه جمعی از دوستان و صدالبته اخترکوماندو عازم خیابان 15 خرداد و کاخ گلستان شدیم! پس از گشت و گذاری طولانی قصد عزیمت به منزل کردیم! همچنان در حال پیاده‌روی دوستانه بودیم که ناگهان یک موتور خطاب به ما گفت:

خانم‌ها مستقیم میرم، کسی موتور نمیخواد؟

هنوز حرف از دهانِ نامبرده خارج نشده بود که اخترکوماندو رو به ما کرد و گفت: این یارو با ما بود؟؟!

ما بدون اندکی فکر در پاسخ گفتیم: اره دیگه با ما بود!

لال شود دهانی که بی موقع باز شود!

بلافاصله سوزن و گاز فلفل را از کیفش درآورد و به سمت موتوری فلک‌زده حرکت کرد! همه ما که میدانستیم در این شرایط کاری از دست مان برنمی‌آید ترجیح دادیم همانند تماشاچیانی مودب در گوشه‌ای از خیابان، گرد و خاک کردن‌های اختر را به نظاره ایستاده و دم نزنیم!!!

بدون آنکه اندکی تامل نماید سوزن جوالدوز را با تلاش‌های فراوان در لاستیک موتور نامبرده فرو کرده و فریاد میزد:

میخوای مارو ببری؟ مگه خودت ناموس نداری؟ ناموس خودتم مستقیم ببرن خوشت میاد؟ یک کاری می کنم دیگه نتونی مستقیم بری!!

موتوری بنده خدا، رانندگان، کسبه حاضر و القصه ما در محل با وحشت به اختر نگاه کرده و همانند موشی مظلوم در گوشه‌ای ایستاده بودیم!

بعد از آنکه تقریبا چند باری سوزن را در داخل تیوپ فرو کرد، خواست درب گاز فلفلش را باز کند که راننده بیچاره‌، موتور را رها کرده و به سمت خیابان امام خمینی شروع به دویدن کرد!


سکانس آخر:

یک ماهی از گرد و خاک‌گیری اخترکوماندو در خیابان امام خمینی میگذشت و نامبرده در دل یقین داشتم که تا مدت ها،موتوری مذکور، هوای سوار کردن مسافران خانم به سرش نخواهد زد و به داشتن چنین دوستی دغدغه‌مند نسبت به مباحث خطیر اجتماعی افتخار میکردم! به همین خاطر تصمیم گرفتیم در روز دفاع پایان‌نامه‌ی اخترکوماندو، هدیه‌ای ناقابل از طرف همگی‌مان به جهت اعتلای فرهنگ ناموس‌پرستی و غیورمندی به ایشان ایفاد گردانیم! حدود نیم ساعت به شروع دفاع مانده بود اما خبری از اخترکوماندو نشد! تاریخ نشان داده بود که هرگاه اختر تاخیر داشته باشد، حتما در جایی درگیری و جدلی پیش آمده است!!! با چشمانی نگران مشغول تماس با اختر شدیم اما پاسخی را دریافت نکردیم! حدود پنج دقیقه دیگر آغاز شروع دفاع بود اما خبری از اختر نشد! من با همراهی دوستان به طرف درب دانشکده حرکت کرده تا شاید رد و نشانی از اختر یافته و از نگرانی خارج شویم! در حال تماس های مکرر با ایشان بودیم که بالاخره پاسخ داد و گفت:

داشتم میومدم ماشین خراب شد ولی دارم خودمو میرسونم! :)

با خیالی راحت به سمت داخل دانشگاه در حرکت بودیم که ناگهان دیدیم:

اختر سوار بر ترکِ یک موتور از راه رسید!!


پانویس: مطلب قبلیم حذف شد، از دوستانی که پاسخ کامنت های سرشار از لطف‌شان را ندادم، عذرخواهی می کنم :)


طنزحال خوبتو با من تقسیم کنبرنامه نویسیتاکسی موتوریداستان
فاقدِ هرگونه ارزشِ افزوده!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید