نویسنده: سهیلابانو
نامبرده به حدی در تشخیص موقعیتهای جغرافیایی و القصه یافتن هرگونه آدرس جدید خنگ میباشم که چنانچه همشیرهی مکرمه، بانو وِیز نباشد، معلوم نخواهد بود که از کدام در و تپه سر دربیاورم!
یکی دیگر از مشکلات بسیار بغرنج اینجانب، بیماری مزمن «از کدوم طرف اومده بودم؟» است! این بیماری در راهروهای پر پیچ و خم، تظاهرات بالینی یافته و هنگام خروج از راهرو انگشت تحیر به سمت دهان تعجب برده که نامبرده دقیقا از کدام سمت آمده بودم؟ و لذا در صددرصد مواقع به سمتی خلافِ جهت آمدن حرکت کرده و در صدم ثانیه به شش روش سامورایی ضایع خواهم شد!
در دوران تحصیل، به دلیل مشغله زیاد استاد قرار شد که هرهفته کلاسهای پزشکی هستهای ما در داخل بیمارستان طالقانی برگزار شود. این بیمارستان از نظر نامبرده یکی از ماز شکلترین بیمارستانها به شمار میرود و چنانچه بتوانید راه ورود و خروج را پیدا نمایید بلاشک شما از نخبگان گمنام این آب و خاک به شمار می روید! القصه اولین باری بود که این حقیر پا در آن محیط گذاشته و قطع به یقین همان ماجرای فلاکتبارِ یافتن آدرس گریبانم را خواهد گرفت! در مسیر ورودی بیمارستان بودم که ناگهان یکی از همکلاسیهایم را مشاهده کردم و در دل خوشحال از اینکه بلاشک نامبرده را خدا فرستاده است تا مرا نیز به سرمنزل مقصود برساند اما زهی خیال باطل!!
فرد مذکور تا من را رویت نمود بلافاصله گفت:
چه خوب که دیدمت، باهات بیام تا کلاس منو ببری!
اینجانب که همواره در استادانه ترین شکل ممکن، بحرانهای وارده را مدیریت مینمایم در آن زمان بخصوص نیز با حالتی مطمئن پاسخ دادم:
اره حتما، چرا که نه!! :/
تا آن لحظه هیچ گاه معنای واقعی گیر افتادن یک چهارپا در گِل را بصورت عملی لمس نکرده بودم به قول استاد بلامنازع نویسندگی جناب آقای آلبر کامو:
همواره زمانی میرسد که باید میان تماشاگر بودن و عمل کردن یکی را انتخاب کرد و این معیار انسان بودن است..
لازم به ذکر بنده از میان تماشاگر بودن و عمل کردن، گزینه سوم یعنی غلط کردن را انتخاب کرده و در طول مسیر دایما با خود نجوا میکردم که آخر این چه غلطی بود که مرتکب شده و مسئولیت خطیر لیدر بودن را به گردن گرفتهام!!!
همچنان که لبخندی تلخ بر لبانم نقش بسته بود، در حال رفتن به سوی کلاس بودیم. از آنجایی که فقط میدانستم کلاس در انتهای راهروی بیمارستان واقع شده و به هیچ عنوان غرور نامبرده اجازه نمیداد که از کسی سوالی را بپرسم، تصمیم گرفتم یکی از سه خطوط موجود در کف بیمارستان را انتخاب کرده تا شاید به انتهای راهروی بیمارستان منتهی شود! سوالی بس سخت ذهنم را درگیر کرده بود که حالا از میان سه رنگ زرد و سبز و قرمز دقیقا کدام خط را انتخاب نمایم! سعی کردم که تحلیلهایی حساب شده را برای انتخاب یکی از رنگها بکار ببندم!! پس با یک دو دوتا چهارتای ساده به این نتیجه رسیدم که بخش پزشکی هستهای به دلیل تشعشعات موجود در محیط در جایی دور از سایر بخشها قرار داشته و لذا رنگ قرمز که همواره نماد دَنجِر است را برگزیده و با تَبَختُری خاص به راه افتاده و در دل یقین نمودم بلاشک نامبرده ما را به کلاس رهنمون خواهد ساخت!
مسیر را ادامه دادیم تا اینکه خط قرمز به پایان رسید. با لبخندی ملیح حاکی از موفقیتی چشمگیر به دوست خویش گفتم:
ایناها اینم کلاس :)
نامبرده نگاهی به من انداخت و گفت:
اینجاست؟ مطمئنی؟ درِ کلاس یک جوریه! شبیه کلاس نیست!!
گفتم:
بله مطمئنم :) بخاطر عدم نفوذ اشعه به محیط بیرون معمولا درهای سربی و سنگین انتخاب میکنند :)
تا آمدم دربِ کلاس را باز کنم و داخل شویم ناگهان دو نفر یک تخت را به سمتِ ما آوردند که با پارچهای سفید روی آن را پوشانده بودند! با حالتی بهتآور و همراه با لرز فراوان تخت و محتویاتش را نگاه میکردیم که یکی از آنها گفت:
از بستگانِ مرحومید؟!