صندلی عقب ماشین نشسته بودم داشتم بیرون نگاه میکردم
حوالیه غروب بود
با چشمام خورشید رو نگاه میکردم که کم کم داشت رنگ می باخت و پشت ساختمان های سر به فلک کشیده ی شهرمون ناپدید میشد
رفتیم رو پل طنابی ، ارتفاعش زیاد بود
از اون زاویه غروب خورشید خیلی قشنگ تر بود
چشام از دیدن اون صحنه ی قشنگ دو دو میزد یه لبخند گنده اومده بود رو لبم و چشام از ذوق برق میزد
پل که تموم شد خورشیدم رفته بود
هنوز رد لبخند روی لبم بود و داشتم بیرون نگاه میکردم
لامپ ها و ساختمون های جور وا جور شهر بدجوری تو تاریکی هوا خودنمایی میکردن
سمت دیگه امو نگاه کردم اون سمت خبری از ساختمون و نور و ریسه های شکیل نبود اون سمت انگار جای دیگری بود انگار روی مردم آن سمت جاده خاک مرده پاشیده بودند سیاه و تاریک!
دوباره برگشتم سمت راستم نگاه کردم لامپای شهر چشمامو ستاره بارون کرده بودن
دژاوو..
بچه بودیم ۸ یا ۹ سالمون بود
با داداشم عقب ماشین نشسته بودیم مثل همیشه من سمت راست نشسته بودم اون سمت چپ
تو راه مازندران بودیم
همینجوری داشتم بیرون نگاه میکردم که داداشم انگار جن زده ها موهام کشید ولشون هم نمیکرد ^.^
منم سعی میکردم بزنمش خلاصه تو حین بزن بزنی که نمیدونستم علتش چیه
با جیغ جیغ گفتم
+خل شدی چ خبرته
_سمت جاده تو قشنگ تره بیا اینور بشین
من میخوام اونور نگا کنم!
(یه نگاه انداختم به سمت چپم دیدم خیلی چیز دندون گیری پیدا نمیشد فقط سبزه هایی که زمین رو پوشونده بودن و یا گاه گداری چنتا گاوِ در حال چریدن!
برخلاف سمت من که سرسبز بود و یه عالمه درخت جورواجور داشت)
+نمیام، دلم نمیخواد بیا اینور تر با هم سمت منو نگاه کنیم
_اگه دوتامون یه سمت یه سمت رو نگاه کنیم اونوقت هیچکدوممون سمت چپو نمیبینیم
/فکر کردم دیدم راست میگه اگه دوتامون راستو ببینیم
پس کی چپو نگاه کنه نشستیم فکر کردیم بعدش به این نتیجه رسیدیم که یکی چپو نگاه کنه یکی راستو
داداشم از اونور گردنش کج کرده بود سمت راست نگاه میکرد منم سمت اونو :|
و حاظر نبودیم جاهامون با هم عوض کنیم
(الان که فکر میکنم میبینم چه کودن بودیم!)
یه لبخند گنده از بیاد آوری دوران بچگیم اومده بود رو لبم
O.o این حجم از احمق بودن از من بعید بود
روزگاری بود که تمام جهان را
از دریچه ی چشم کودکی می دیدم
که شاد و رها بود و آن زمان بود که
همه چیز زیبا به نظر می رسید