تو تختم نشسته ام سه تا بالشت گذاشتم پشت کمرم تا راحت بتونم تکیه بدم و دوتا پتو ام انداختم روم
همیشه موقعی که میخوام بیفتم رو غلتک درس خوندن مریض میشم!
البته این چند روز زیاد بهش اهمیت ندادم
گفتم شاید این چیزیه که من فکر میکنم اما اتفاق
میفته!
دیدمو رو مثبت کردم و اهمیت ندادم:/
اهمیت ندادم وقتی چهار صبح بیدار میشدم و سرم گیج میرفت
دلیلش رو نمیدونم کبود خواب بود یا خوردن قهوه!
روی تختم نشستم و کتاب سنگین زیستم رو گذاشتم رو پاهام
تک تک سلول های بدنم فریاد میزنن که دراز بکشم و بخوابم
یه خفه شید تو دلم بهشون میگم و میخوام کتابو ورق بزنم که دوباره چشمم میخوره به دستای لرزونم
سر هر ورق زدن که میبینمشون اشک تو چشمام جمع میشه چند ثانیه نفسم رو حبس میکنم و لب هام که از خشکی ترک خوردن رو فشار میدم رو هم درد میگیرن ولی اهمیتی نمیدم
با خودم تکرار میکنم فردا خوب میشی غمت نباشه!
متنفرم از ضعیف بودن ، از یک جا نشستن، از این گلو درد مسخره ، از ترق توروق استخون هام
و
تقریبا از همه چی!
همیشه به خودم میگم موفقیت اهمیت نمیده که تو حالت خوبه یا نه الان حس تلاش رو داری یا نه، پس پاشو!
شاید باید مشاور انگیزشی میشدم! شاید
تا مغز استخونم درد میکنه حتی موهای سرم و پوستم وقتی لباسم یکم روش جا به جا میشه:/
درد به طرز خیلی رو مخی می پیچه تو زانوهام
_چِلِغ چِلِغ
صدای مفصل مچ پامه
انگار یه ماشین زوار در رفته ی چهل سال پیش که بار ها چراغ چِکش روشن شده و بهش اهمیت ندادم و الان داره ریپ میزنه اونم تو یه اتوبان که همه قصد دارن ازت جلو بزنن و به دلیل ایستادنت اهمیت نمیدن
انگار یه کتابِ قدیمی که با ورق زدنش صفحه ها از جا در میان
انگار یکی که تو رینگ بوکس یه عالمه کتک خورده
....
حس میکنم یه وسیله ی سرمایشی روشن کردن تو تنم
هیچ گرم نمیشم
_تِق،تِق
آرنج و انگشتامه
یه پوزخند میاد رو لبم
عجب اوراقی شدما!
صدای در اتاقم میاد
داشتم فکر میکردم چرا کسی داخل نیومد
که همینطور که هنوز به در میکوبید
گفت
+بیشوری که نیومدی سلام کنی، خدافظ
یه لبخند نشست رو لبم
_سلا.. انقدر صدام گرفته و آروم از گلوم در میومد انگار از چند فرسخی داره میاد
سعی کردم بلند تر بگم
_سلام، خدافظ
هنوز داشت ادامه میداد و در رو میکوبید
+کثافط و بیشوری که نیومدی سلام کنی
خندیدم
مطمئنم میخواست رو مخ من بره تا عصبانی بشم و برم در و باز کنم و شتلق بزنه تو کله ام!
صدام رو بلند تر کردم_خدافظ ، خدافظ
صداش نیومد دیگه در کوبیده نمیشد انگار صدام رو شنیده بود :>]
یهو در باز شد
آبجیم بود گفت داره میره و مواظب خودم باشم
یه بوس فرستاد و در رو بست
لبخندی زدم و دست تکون دادم براش
صداش اومد ، انگار داشت از پله ها میرفت پایین
_دیدی نیومد بیرون
ابجیم گفت که سرماخورده
صداش ضعیف تر شد
_سرماخورده تیر که نخورده
دوباره لبخند زدم
دستای سردم رو گذاشتم رو چشمام تا یکم خستگیش در بره
آستین لباسم کشیده شد رو پوستم صورتم رفت تو هم
لعنتی!
(امیدوارم هیشکدومتون تجربه اش نکنین)
.......
آدما از اینکه ضعیفن گریه نمیکنن
گریه میکنن چون خیلی وقت بوده که قوی بودن
خسته شدن
کم آوردن..