ْبیش از سه ساله که از نوشتن این مطلب «دوستیهای اینترنتی و رابطههای از دور» که نوشتم میگذره. و بیش از چهار سال میگذره که دوستای نزدیکم رو از دست دادم...
توی این مدت همش آماده برای از دست دادن دوستام بودم. چه نزدیک چه دور. با اومدن کرونا این آمادگی حتی برای افراد غیر دوست مثل فامیل هم زیاد شد، اما خدا رو شکر کرونا نتونست دوستی ازم بگیره، اما سرطان چرا.
بار دیگه سرطان یه عضو نزدیک به من رو گرفت، اینبار «هادی» عزیزمون رو. امیدوار بودم بعد از پدر بزرگم که بر اثر سرطان خون درگذشت، کس دیگه رو از نزدیکام با این بیماری از دست ندم، اما دادم.
هادی ۲۴ساله بود که از چندین ماه گذشته بخاطر سرطان خون دچار مشکل شد و در بیمارستان بستری شد...
همه ما یعنی دوستاش امیدوار بودیم که خوب بشه. یقین داشتیم که میتونه این مشکل رو هم با موفقیت پشت سر بذاره، اما این بیماری لعنتی، لعنتیتر از اونی بود که فکرش رو میکردیم.
این بیماری توی تاریخ ۳ آبان ۱۴۰۰ با وجود همه مشکلات جسمی که «هادی» داشت و پشت سرشون گذاشته بود تونست «هادی» رو از ما و خونوادهاش و عزیزانش بگیره.
از وضعیت فعلی دوستاش چون مشخصه بهتره چیزی نگم، اما همهی ما در سوگ از دست دادنش سوختیم.
این داغ تا سالهای سال با ما خواهد بود. حالا حالا ها خوب نمیشیم و همیشه دیگه در پس ذهنمون خواهیم داشت که چقدر زود دیر میشه.
هادی برای همهی ما نماد شخصی بود که بسیار با پتانسیل بود و مطمئن بودیم که روزی در جاهای خیلی خوبی خواهیم دیدش.
سمبلی بود از همه چیزهای خوبی که یه فرد میتونست داشته باشه؛ هوش بالا، اراده زیاد، فعال، دلسوز و از همه مهمتر نمونه دوست خوب.
من هادی رو حدودا طرفای ۴، ۵ سال بود که میشناختم. این مدت کلی ازش چیز یاد گرفته بودم.
کلی وقت میذاشت و موضوعی رو برام توضیح میداد. خیلی این کارش برام ارزش داشت. البته این اخلاقش رو فقط پیش من نشون نمیداد بلکه در گروههای مرتبط با نرمافزار آزاد و گروه دوستی خودمون نشون میداد.
همه بچهها همیشه برای هادی احترام قائل بودن. یه بار که بینمون اختلاف شدیدی رخ داد، این هادی بود که سعی کرد همه رو باز دور هم جمع کنه و باعث بشه اختلافاتمون رو کنار بذاریم. بازم نمونه یه شخص همه چی تموم رو از خودش نشون داد.
توی خیلی از مشکلات مثل قطعی آبان، بهمون کلی کمک کرد تا بتونیم به اندک اینترنتی که هست وصل بشیم و صدامون رو به گوش بقیه برسونیم.
«هادی» برای من و احتمالا سایر دوستهای مشترکمون نماد شخصی بود که میشد همیشه روش حساب کنی و اونم هیچوقت کمکت رو رد نکنه.
این اواخر درد زیاد کشید. دردی که حقش نبود. دردی که ناجوانمردانه این دوست عزیزمون رو هر روز اذیت میکرد و ما همه تنها کاری که میتونستیم بکنیم به تماشا نشستن درد جیگر گوشمون بود. ما نه به اندازه خودش و خونوادش، اما زجر کشیدیم. هر بار میگفت وضعیتش چجوره کلی خودمون رو سرزنش میکردیم که چرا نمیتونیم براش کار کنیم و اما خودش؟ خودش تنها خواستهای که برای جبران لطفها و کمکهایی که بهمون کرده بود داشت این بود که بریم و خون اهدا کنیم تا کسای دیگه زندگی راحتتری داشته باشن.
این اواخر توی بیمارستان دوستای جدیدی پیدا کرده بود. مرگ هر کدوم از اونها که بیماری مشابهای باهاش داشتن خنجری زهرآلود بود که به قلبش میخورد. ما هم از به درد اومدن قلبش، دردمون میومد. اما چکار میتونستیم بکنیم؟ هیچی. فقط تماشا و تماشا و تماشا.
هیچ کار برای «هادی» عزیزمون نتونستیم بکنیم. اما میتونیم از این به بعد سعی کنیم بیشتر شبیه اون باشیم و قدر هم رو بیشتر بدونیم. بهم کمک کنیم، با هم مهربون باشیم و توی سختیها دست هم رو بگیریم.
این نوشته تقدیم به روح بلند و عزیز «هادی اعظمی» عزیز که تا ابد یادش باهمون خواهد بود و دوستای مشترکمون که از لحظه شنیدن خبر مرگش هزاران بار مردن و زنده شدن.
این از دستدادنها هیچوقت تکراری نمیشه، اما باعث میشه قدر هم رو بیشتر بدونیم.
تسلیت به خونوادهاش، تسلیت به عزیزانش و کسایی که دوستداشتن.
«هادی» جان، شاید جسمت از پیشمون رفته باشه، اما مطمئن باش همیشه توی یه تیکه از قلبمون جاودانه خواهی شد.
پر کشیدنت مبارک ...