صادق ستوده‌نیا
صادق ستوده‌نیا
خواندن ۴ دقیقه·۱۵ روز پیش

آخرین روزِ زندگی، کجا ایستاده‌ای؟

آخرین روز زندگی، کجا ایستاده‌ام؟ حتی نمی‌دانم آخرین روز زندگی من کدام یک از این روزهایی‌ست که دارم پشت سر می‌گذارم. می‌گویند مرگ یکهو می‌آید. وقتی که اصلا موقعِ آمدنش نیست می‌آید. روزی مثل یکی از همین روزهای معمولی. آخرین روزِ زندگیِ من کدام یک از این روزهاست؟ چه کسی می‌تواند بگوید چند روز دیگر زنده است؟
شاید تنها از روی شهود چیزهایی احساس کرد. مثلا من احساس می‌کنم هنوز خداوند از من ناامید نشده است. اینکه برنامه‌ای دارد بدیهی است. برای همه‌ی ما برنامه‌ای منحصربه‌فرد دارد‌. احساسم این است که هنوز ناامید نشده، هنوز احتمال اینکه بتوانم آن رسالتی که بخاطرش اینجا هستم را انجام دهم، صفر نشده است. بنا را اگر بر این بگذارم که آخرین روز من، روزی است که آن رسالت تا حد قابل قبولی انجام گرفته و مورد قبول نیز واقع شده، آن روز چگونه خواهد بود؟
آن روز سرافراز، ایستاده، استوار و محکم هستم. درحالی که بر فراز تپه‌ای بلند ایستاده و تماشا می‌کنم. چه چیزهایی را؟ حجم انبوهی از خاکستر را از نظر می‌گذرانم. خاکستر همه‌ی آن چیزهایی که در این مأموریت سوزانده‌ام‌؛ همانطور که یک قطار برای انجام مأموریتش زغال‌سنگ می‌سوزاند.
تنها به کمک همین مثال است که می‌توانم اندکی منظور خود را برسانم.
قطارم من. با فرض اینکه روز آخر به مقصد رسیده‌ام. قطاری هستم که سرانجام لاشه‌ی لوکوموتیوش را به مقصد رسانده است. قطاری که بنا بوده حجم مشخصی زغال‌سنگ را استفاده کند و برسد به آنجا که باید. قطاری که میانه‌های راه بارها از ریل خارج شده. زمین‌گیر شده. به هزار زحمت از کوره‌راه‌هایی که اصلا برای عبور قطار نبوده، خودش را کشان کشان پیش برده و به راه رسیده. بارها انبار زغال‌سنگ خود را گم‌وگور کرده. پیش از موعد تمام کرده. به بدبختی از زیر سنگ هم که شده پیدا کرده، تهیه کرده، دوباره انبار کرده، دوباره گم کرده. گاهی مجبور شده خاموش و ساکن در تاریکی‌هایی عمیق در ناکجاآباد بماند. گاهی به ناچار، گاهی به خاطر تاریکی، گاهی از سر ندانم‌کاری چیزهایی دیگر جای زغال‌سنگ سوزانده. موقع‌هایی بوده که به جان واگن‌های خود افتاده، هر چیز سوختنی را از آنها کنده و در کوره انداخته. سوزانده تا مجبور نشود شب را تنهایی در جاهایی که ماندن مساوی مرگ و عدم بوده، بماند‌. وقت‌هایی بوده که هدف دستبرد راهزنان قرار گرفته. خدا می‌داند که چه تصادف‌های مرگباری داشته. به هر زور و ضربی به پیش رانده. حالا در آن روز آخر، عاقبت به مقصد رسیده است‌. لاشه‌اش در مقصد افتاده و کوره‌اش بلاخره دارد خاموش می‌شود. حالا نفس راحت می‌کشد که رسیده است. تنها خودش می‌داند مسیرش را چطور طی کرده است. اما چیزی که بیشترین اهمیت را دارد، این است که در مقصد است.
آری، آن قطار من هستم. من هستم که بر بلندای آن تپه، سینه‌سپر ایستاده و به خاکستر آن‌ چیزها که سوزانده‌ام نگاه می‌کنم. چه چیزهایی که حیف شده‌اند و بی‌فایده جزغاله شده‌اند‌. چه چیزهایی که اصلا برای به مقصد رساند بوده و بی‌جا تباه شده است. چه چیزهایی که اگر نبودند و به موقع سوزانده نمی‌شدند هیچگاه رنگ مقصد را نمی‌دیده‌ام.
نمی‌دانم آن روز چه احساسی خواهم داشت، چون تا تجربه نکنم نخواهم فهمید. اما می‌دانم نگاه پرسشگری به آن حجم خاکستر دارم. چه کردم؟ از این‌ها که داشتم چقدر و چطور بهره برده‌ام؟ جسمم، از این چشم‌ها، دست، پا، قلب، چه و چه، روانم، حافظه‌ام، ذهنم، این‌ها را چطور خرج کرده‌ام؟ استعداد‌هایم، دستاورد‌ها، باورها، ایمانم، اعتقادم، عزتم، شرافتم و چه و چه را چطور؟ کدام یک از این‌ها اصلا خرج کردنی نبوده است؟ کدام درست و بجا استفاده شده؟
زمانم را، وقتم را، این گوهر را چه کردم؟
درست است، به مقصد رسیده‌ام. این روی خوب ماجرا است. در مقابل آن حجم خاکستر، کوله‌باری هست که آورده‌ام. این قطار، بی‌هدف به اینجا نرسیده است. باری آورده. شاید آذوقه‌ای برای قحطی‌زدگان. شاید اسلحه و مهمات برای گردانی زیر آتش سنگین دشمن که با دست خالی سنگر حفظ کرده‌اند. آری همین اندازه مهم و حیاتی است. برنامه‌ی خدا شوخی نیست. روی سرنوشت بشر اثرگذار است. من، تو، و هرآنکه می‌شناسی به اندازه سهم‌مان کلمه‌ها را در کتاب تاریخ حیات بشر روی زمین، جابجا می‌کنیم. چه بخواهیم چه نخواهیم جابجا می‌کنیم‌. اگر درست جابجا کنیم، آن وقت است که به مقصد رسیده‌ایم.
البته که این مقصد انتها ندارد. این قطار، به هر ایستگاهی که برسد، ایستگاه دیگری برای رسیدن وجود دارد. از آن روی اسم مقصد به میان آمد که درباره‌ی روز آخر زندگی حرف می‌زنیم.
حالا بیاییم فرض را کنار بگذاریم. روز آخر همین فردا است‌؛ یا آن فردای معمولیِ بعد از آن‌. حالا این قطار کجاست؟ دور خودش می‌گردد؟ فرسوده و اوراق، گوشه‌ای خاک می‌خورد؟ سراسیمه در مسیر نامعلوم می‌تازد؟ یا نرم و روان، روی ریلی که به نام خودش است دارد پیش می‌رود؟ چه کسی می‌داند؟

زندگیرسالت فردیامیدمرگ
بنده‌خدایی بین بندگان خدا، در جست‌وجوی حقیقت، علاقمند به قلم، آشنا به صنعت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید