هیچ درد و رنجی بزرگتر از داشتن یک داستان ناگفته در درون خود نیست. مایا آنجلو
یادم نمیآید کجا خواندهام یا از که شنیدهام، نقل قول بوده یا چه، تنها مضمون حرف یادم مانده است. 《آدمی هرچقدر درون سینه اسرار مگو داشته باشد، به همان اندازه بر آشفتگی و پریشانیاش اضافه خواهد شد.》
تکاندهنده بود. یک لحظه در فکر فرو رفتم. تمام آن دراماهایی را که هیچگوشی برای تعریفشان نمیبینم جلو ذهنم قطار شدند. اگر اینها توی این سینه نبودند، اگر درست عین یک کودک صاف، شفاف و برملا بودم، وای برملا، چه واژهای. خدا میداند آخرین بار کی از آن استفاده کردهام.
چه شوقی درونم به آن احساس میکنم. دلم میخواهد با آن عشقبازی کنم، آن را در آغوش بفشارم، برملالوده شوم. آلوده به برملا. اما این آلودگی نیست. عین پالایش است. برملا شدن اسرار سینه... نمیدانم. آخر همه چیز را هم که نمیشود گفت.
باید پیشگیرانه زندگی کرد. من زیادی پر هستم. بیمهابا زندگی کردهام. راستش پشیمان نیستم. اما دلم میخواست این سینه سبکتر میبود. همین را هم مطمئن نیستم. رد پایی از لذت از رنج را (هرچند از هم گسسته و ناپیدا) مدتیست در محوطه احساسم شناسایی کردهام. باری گمان کنم باید نشست و این سینه را جراحی کرد. برای جراحی ابزارهایی هست. قلم یکی از آنهاست. بعضی را برملا کرد. بعضی را مکتوب کرد و در گنجهای گذاشت. بعضی را مکتوب کرد و داد دست خلقالله بخوانند، بلکه بهرهای بردند. بعضی را هم انگار بهتر است دستنخورده باقی گذاشت.
گمانم آدمی که مثل یک کودک برملاست احتمالا خیلی احساس سبکی میکند. به حال چنین آدمی غبطه میخورم. اگرچه تصورش برایم غیرممکن است.