روی تخت طبقهی پایین دراز کشیده بودم و داشتم با ولع و لذت خاصی یادگاریهایی که زیرِ تخت بالایی، روی چوبها نوشته شده بود را میخواندم. خاموشی زده شد و سکوت سردی بر فضا حاکم شد. تنها نور آبی بیرمقی باقی ماند تا نگهبانها بتوانند بین ردیفهای منظم تختها قدم بزنند.
سنگینی فضا توی ذوقم زد. یعنی فقط من بودم که برای شروع این فصل جدید پر از شوق و هیجان بودم؟ تقریبا همه در بهت فرو رفته و غم از چهرههاشان میبارید. چیزی نبود که بشود نادیده گرفت. من هم غرق در افکارم شدم و نفهمیدم کی خوابم برد.
یکی از تفریحهای چند روز اول، خواندن یادگاریها بود. هرجایی که فکرش را کنید میشد نوشتهای برای خواندن پیدا کرد. البته اغلبشان در نام، نامِ شهر و تاریخ خلاصه میشدند. یکی از آن جاها که اتفاقا خیلی به چشم میآمد سرویس بهداشتی بود. این شد که تصمیم گرفتم من هم آنجا بنویسم. اما چه؟
همان شب اول طرحش را ریخته بودم. دیدن عزا و ماتمِ بقیه به فکرم انداخته بود. خودکار را برداشتم و راهی شدم. نشستم روی سنگ توالت. درست همان روبرو، با خط درشت نوشتم: "صبر+سازگاری=غلبه"؛ و حسابی آن را پررنگ کردم.
در طول دوره خدمت سربازیام، چند بار دیگر این عبارت را نوشتم، در پادگانهای مختلف؛ ۰۵ کرمان، پدافند هوایی ۹۹ پرندک تهران، توپخانه ۵۵ اصفهان و پاسدارخانهی یک زاغه مهمات.
به مدارا که فکر کردم، بیدرنگ یاد این خاطره و این یادگاریِ ماندهبرجا افتادم. آنجا، جایِ مدارا کردن بود؛ جایِ صبر و سازگاری، تا بتوان غلبه کرد.
مدارا چیز خوبیست که میتواند بدترين هم باشد. از آنهاست که به تنهایی نمیشود نسخهای برایش پیچید. ممکن است جایی مصداق شرافت باشد و جایی دیگر اوجِ بیشرفی. در دو بیتِ مجزای زیر، از جناب صائب هم این دو حالت متفاوت کاملا مشهود است:
"ساده لوحان که مِی از خم به مدارا نوشند"
"از بخیلی به قلم آب ز دریا نوشند"
***
"گر از تحمل من خصم شد زبون چه عجب"
"فلک حریف زبردستی مدارا نیست"
تشخیص این دو حالت همیشه و همهجا راحت نیست؛ بررسیاش هم همینطور! یا واقعا نمیشود این تمایز را بررسی کرد؛ یا کار من نیست. موضوع آنچنان گسترده و عمیق به نظرم میآید که حتی فکر کردن به آن هم باعث سردرگمیام میشود. لاجرم با قصد بررسی کامل به آن ورود نمیکنم. صرفا یکی دو موقعیت ساده را برای خالی نبودن عریضه از نظر میگذرانم.
اولی، همان که جناب صائب در بیت اول اشاره کردهاند. مدارا در خوردن مِی؛ که احتمالا منظور دادوستد عشق است. اینجا مدارا کردن چه نازیبا مینماید. در عشق، به قول همه ادیبان و عارفان، باید از همه چیز گذر کرد. اینجا دو دوتا کردن و حساب و کتاب حال آدم را بد میکند، طوری که آدم از عشق خجالت میکشد. گزافهگویی نکنم که موضوع پر واضح است.
دومی، مقابل خصم مدارا کردن است. بیت دوم جناب صائب در بزرگداشت مدارا است. اینجاست که موضوع پیچیده میشود. کدام خصم؟ نکند جایی ظلمپذیری را با مدارا اشتباه بگیریم؟ دقیقا همانجا که باید گردنکشی کنیم و برای احقاق حق پا به میدان بگذاریم، به اشتباه مدارا کنیم. این مدارا، همان مدارای دور از شرافت است. همان که باعث میشود ظالم خرش را جلوتر ببندد، پایش را درازتر کند و تازه حق به جانب جلوه کند.
بیاییم اینجا مدارا نکنیم. شعارِ "سر میدهیم ولی تن به ذلت نمیدهیم" را زنده نگه داریم.
و اما... آنجا که خصم باشد و مدارا هم شرافتمندانه، آنجا کجا است؟ آن چه خصمی است؟