فکر کنید توی یک محله پایین شهر، یک گروه قلچماق زورگو اومدن دم در خونه شما. سنگ انداختن تو خونه، شیشه شکستن، چماق به دست دارن عربدهکشی میکنن. پدر و برادر شما هم چوب و چماق برمیدارن برن برای مقابله.
تو این صحنه، در مقابله با کسانی که بارها ثابت شده زبانی جز زبان زور نمیفهمند، دعوت به صلح و مجیز صلح رو گفتن و دعوت به گفتمان تنها باعث سست شدن ارادهی پدر و برادر شما میشه.
تو این صحنه باید رجز خوند. باید گفت اگه همهی مردهای این خونه رو زدین کشتین، هر زنش هم خودش یه مرده. باید پشتِ پدر و برادرتون در بیاین. اونم با توپ پر.
خواهرم، برادرم، الان وقت مناسبی واسه شاعرانگی با مفهوم صلح نیست. الان باید رجزِ زینبی بخونید، القای ناامیدی نکنید، سست نکنید اراده و روحیهی مردم رو... وقت برای اینطور قلم زدنها بسیار است.
نمیدونم چه اصراری دارن بعضی از دستبهقلمها، برای نوشتن شاعرانههای نخنمایی با موضوع صلح و ضدجنگ، که هزاران هزاران نمونه شبیه بهشون هم موجود هست. حتی بدون هیچ ابتکار و نوآوری. و شوربختانه اغلب هم لابلای اونها پر از اندیشهها و رویکردها و نگرشهای غلط و به شدت ضدصلح و از سر ضعف هست.
چرا؟ چون پا رو گذاشتن روی گازِ احساسات؛ و فقط احساسات. چون فقط به فکر ارضا کردن احساسی خودشون هستن و درکی از موقعیتی که درش هستیم ندارن. موقعیت الان بدون هیچ تعارفی جنگیه. الان وسط جنگ هستیم. موضع من به هیچ وجه جنگطلبانه نیست و نخواهد بود. اما در دنیایی که بارها و بارها ثابت شده قانونش قانون جنگله و قلدرمآبی، شما ناگزیر باید جنگ بلد باشی. لازمهی صلح، بلد بودن جنگه وگرنه تا میخوری توی سرت میزنن و رویای صلحی که داری رو آنچنان مورد تجاوز قرار میدن که دیگه نتونی کمر راست کنی.
عاجزانه درخواست من حقیر اینه، اگر موافق و توجیه شدین، پس جای اون نوشتههای نخنما، از قدرت و اقتدار بگید، رجز بخونید، همونطور که در شاهنامه بسیار بسیار نمونه و شاهد مثال واسش داریم.
صلح خوبه، ولی یه وقتایی جنگیدن عین شرافته و پشت کردن به جنگ عین بیشرفی...
شاهنامه بخونید.
