ویرگول
ورودثبت نام
صادق ستوده‌نیا
صادق ستوده‌نیا
خواندن ۴ دقیقه·۶ ماه پیش

ویترینِ عتیقه‌فروشی

اون دوربین دوچشمی برنجی قدیمی خیلی چشمم رو گرفت. چند دقیقه‌ای نگاهش می‌کردم، به همه‌ی جزئیاتش، به مارکش، نوع ساختش؛ و فکر کردم به داستانی که داره. شاید بشه گفت به اواخر دوره‌ی قاجار و یا اوایل دوره‌ی پهلوی برمیگرده.
نگاه کردن به اشیای قدیمی و پر کشیدن خیال به اون دنیا و زمانی که داشته خیلی لذتبخشه، نیست؟ مثلا هروقت که می‌شینم به تماشای سی‌وسه‌پل یا پل‌خواجو، می‌رم دوره صفویه، می‌بینم گاری‌ها و درشکه‌هایی رو که از روی پل رد میشن تا باری یا مسافری رو از این طرف رودخونه‌ی زاینده‌رود ببرن به اون طرف. یا وقتایی که توی میدون نقش‌جهان هستم، اون‌وقتایی رو می‌بینم که کاروان‌های تجاری با شتر‌ها و اسب‌ها و گاری‌ها هر طرف اتراق کردن، گرد و خاک و غوغا و شلوغ‌بازی تاجرها و و و.
باری، این دوربین من رو برد به دوره‌ی جنگ جهانی، شاید اول یا شاید دوم؛ مگه چقدر اهمیت داره؟ یقین دارم که مالِ یک افسر خارجی بوده. اما الان چرا باید توی ویترین این مغازه باشه؟ خب احتمالاتی هست‌. شاید کشته‌ شده. می‌تونم اینجا اون خنجر‌ها و مسقل رو وارد داستان کنم، حتی اون کلون در رو‌. شاید یک شب که اون افسر زیادی مست کرده بوده، چشمش به ناموس یک ایرانی میوفته و هوا برمیدارتش. شاید مستِ لایعقل بوده و کلون در خونه‌ی اون زن رو که با تعقیبش پیدا کرده بوده، هی می‌زده و عربده‌کشی می‌کرده. اونم شب، توی پس‌کوچه‌های اصفهان. خب بعید نیست که اون خنجر که با مسقل حسابی تیز شده بوده، توی تاریکی شب تا دسته توی جایی از بدنش (ما می‌گیم پهلو، اما خدا می‌داند) فرو رفته باشه. بعد جنازه سربه‌نیست شده و چیزهایی که همراه داشته هم در پستوی خانه‌ای پنهان شده. گشته و گشته تا رسیده به این ویترین.
یا شاید داستان چیز دیگه‌ای باشه. افسر و دوربینش که ثابته. شاید حاصل دست‌وپنجه‌ی دزد زبردستی بوده باشه. افسر باشه و دوربین باشه و مست هم باشه و شب هم باشه و سروکله‌ی جوانکی دزد پیدا بشه. مثلا پایان خوش داستان این می‌شه که جوانک به سرش می‌زنه توبه کنه. دوربین رو به مال‌خر می‌ده و یک کارد و مسقل می‌گیره و به شغل شریف قصابی مشغول می‌شه. البته بر فرض محالی که آن دوران قحطی نیومده و گوشت اونقدر زیاد بوده که نون و آب توی شغل قصابی باشه. وگرنه به گمونم اون کارد و مسقل به درد راهزنی می‌خوره. خب این هم یک پله ترقی هست در نوع خودش. از کف‌بُری به راهزنی.
چنگی به دلم نمی‌زنه. آخه منِ خراباتیِ مجنون، تا بویی از یه عشق افراطیِ خانه‌خراب‌کن به مشامم نرسه حالم سر جا نمیاد. چه کنم، گل و سرشتم لابد عیب داره. شاید یه فرشته‌ی عاشق و مهجور گِل منو سرشته و اون موقع که داشته ورز می‌داده قطره اشکی هم از غم هجران ریخته و صاف اون اشک چکیده توی گل منِ نگون‌بخت.
مخلص کلام اینکه این داستان‌ها نه آن است که باید باشه. ناگزیر قلم رو زمین می‌گذارم، میرم چند بیتی حافظ می‌خونم، یک چای قندپهلو هم میدم پشتش و برمی‌گردم. آستین‌ها رو بالا می‌زنم و یاعلی از تو مدد.
آخر شب است و کافه خلوت. کافه‌چی این پا و آن پا می‌کند تا این اندک زمان هم سر برسد و کافه را ببندد و شر این افسر خارجی هم از سرش کم بشود. اما گویا عقربه‌های ساعت هم تلو تلو می‌خورند‌‌، مثل همان افسر خارجی. آمده و نشسته پشت پیشخوان. انگار که پیش از این، نه یک دل، چند دل سیر گریه کرده باشد. چشمانش دو دو می‌زند دنبال کسی که زبانش را بفهمد. اما بی‌حاصل است. غربت و هم‌زبان؟ آن هم هم‌زبانی که بشود بعد از گریه با او حرف زد با این خیال که زبان می‌فهمد؟ چنین چیزی در غربت که هیچ، در کشور و شهر هم هیچ، در محله و چه بسا در خانه‌ هم سخت پیدا می‌شود.
ناامید برمی‌گردد طرف پیشخوان و کافه‌چی. جیب‌هایش را خالی می‌کند. چند سکه و یک ساعت و یک نامه‌ی مچاله شده. بدون آنکه نگاه کند با دست سکه‌ها را هل می‌دهد طرف کافه‌چی. درشکه‌چی هم اگر بود می‌فهمید این افسر چه می‌خواهد، چه رسد به کافه‌چی. یک چتول عرق کشمش دوآتشه نصیبش می‌شود. دو جرعه‌ی جانانه می‌دهد به اندرون و درب ساعت را باز می‌کند. سر انگشتش را آرام روی عکس دونفره‌ی داخل ساعت می‌کشد. بقیه‌ی عرق را هم می‌دهد پایین. دست راستش به آرامی عکس را نوازش می‌کند و دست چپش مشت شده و نامه را با لرزش مچاله‌تر می‌کند. عرق‌های پیشانی و دور گردنش را با آستین یونیفورم نظامی پاک می‌کند. به فکر این است تا الکلی که بدنش با عرق پس داده را دوباره تحویلش دهد. جیب‌هایش را باز می‌گردد. دریغ از یک پول سیاه‌. حرصش تنگ می‌شود. کافه‌چی نگران نگاه می‌کند. نزدیک است این شر را با یک بطری عرق مجانی از سر خودش باز کند که افسر دوربینش را هل می‌دهد طرفش.
تمام
بیست و ششم آبان چهارصد و دو

تمرین نویسندگیعکس نوشتهعتیقهنوشتننویسندگی خلاق
بنده‌خدایی بین بندگان خدا، در جست‌وجوی حقیقت، علاقمند به قلم، آشنا به صنعت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید