ویرگول
ورودثبت نام
'Salarovski'
'Salarovski'
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

اندکی حرف سحر نزدیک است

خب الان در اصل یک ساعت و نیم از زمانِ ارسالِ پاسخِ سوالاتی که استاد به عنوان امتحان پایان ترم طرح کرده بود گذشته و هنوز جواب سوال آخر رو ندادم و الان اومدم اینجا یکم بحرفم. اول اینکه این چند وقت با وجود تظاهر به شلوغ بودنِ سَرم برای امتحانات، خداروشکر از نوشتن غافل نشدم و میشه گفت خیلی بیشتر از وقتای دیگه نوشتم! البته در همین حین یک وبلاگ ناشناس هم باز کردم و در اونجا با مشورت و پیشنهاد یکی از نیکان و خوبان شروع کردم به آزاد و رها نویسی. البته جالبه اونجا هم نمیتونم کوتاه بنویسم و رد بشم و نهایتا مجبور شدم در قالب یک داستانِ چند قسمتی یکم خودم رو بیرون بریزم و البته تمرینی هم برای نوشتن داشته باشم.

البته دوست ندارم خیلی قیافه بگیرم که آره من فلانم و من خیلی خفنم و ببینید چیکار کردم و من چقدر برنامه ریزی دارم و تلاش میکنم و فلان.... نه اصلا. همینجوری میخواستم اعلام وضعیتی کرده باشم. اتفاقا حالم از این کار به هم میخوره که میان افاضات و اقداماتِ خطیر خودشون رو بزک میکنن و فرو میکنن تو چشم مخاطب.

بگذریم.

حقیقتش یکی دو تا پست خوب هم برای ویرگول آماده دارم ولی خب در "حسش نیست" ترین حالت ممکن قرار دارم و برای همین تا چند وقت دیگه احتمالا منتشرشون نکنم. نمیدونم کلا این چند وقت خیلی نامیزون شدم. فضای مبتذل و مبهمِ انتخاباتی و امتحاناتِ مسخره و سخت گیری های مسخره ترِ اساتید و زخمِ کهنه ی کرونا بر پیکره ی روح و محصور شدن در زندانِ فجازی و اینا کلا خیلی بی انگیزم کرده. و الان حقیقتش به زور دارم پیش میرم و امیدوارم این ترمِ تحصیلیِ سیاه هرچه زودتر تموم بشه.

خیلی خسته م. خسته. بی انگیزه. درمانده. با آینده ای لکه دار و هدفی آش و لاش و مسیری پر پیچ و خم. البته میدونم الان خب شاید یکم زیادی ناامید و لَخت باشم ولی خب الان اینجوریم و نمیتونم جورِ دیگه ای بنویسم. و احتمال زیاد این پست رو حذف میکنم بعدا. آهان و اینکه الان اولین باره که یک متنی رو توی ویرگول مینویسم و درجا منتشر میکنم. همه کارای قبلی رو اول توی نوت گوشی بعد توی وردِ لپ تاپ و بعد توی پستِ جدید ویرگول پیاده میکردم و بعدم منتشر میکردم. اره میدونم. خیلیا گفتن سخت گیر و وسواسی هستی. ولی خب دیگه. الان دارم خلاف قاعده خودم رفتار میکنم.

اهان و اینکه خیلی از آیندم میترسم. میترسم که بر خلاف آرمان هایی که یکی دو سال پیش برای خودم متصور بودم به هیچکدوم نرسم و اصطلاحا " آمد به سرم از آنچه میترسیدم" بشم و دیگه بعدش نمیدونم باید چه خاکی به سرم کنم. البته آرمان هام تغییر زاویه شدیدی داشته توی این چند ماه و بعد از کرونا. ولی خب کلا آرمان ها خیلی شیطون و ناناز هستن و به این راحتی ها به آدم پا نمیدن. باید دنبالشون بِدَوی تا بتونی تسخیرشون کنی. و همین سخته. و خب جبرِ خانوادگی و تنبلیِ خود آدم و اطرافیان و رفقایی که هیچ نسبتی با اون آرمان ندارن هم خیلی موضوع رو بغرنج میکنه. آره خودم میدونم الان میگید خیلیا وضعشون بدتر از من بوده و شاخ غول رو شکستن. راست هم میگید. باید یکم خودم رو جمع کنم و یک حرکتی بزنم.

عجب. این ویرگول هم داستانیه ها. ولی این چند وقت عجیب حس بیگانگی کردم باهاش. اخه بدبختی اینه که از اینایی هم نیستم که یهویی بذارم برم مثلا و دیگه نیام. یعنی جنمش رو ندارم. اگه یه مکان و پاتوق فیزیکی بود اره. دیگه نمیرفتم سمتش مثلا. اما خب اینجا فرق داره. حتی واتساپ رو میشه پاک کرد اما اینجارو نمیشه. و خب به ارتباطاتم با رفیقام توی ویرگول که فکر میکنم خیلی جالبه برام. یعنی تو تا حالا هیکشی رو ندیدی و چمیدونم فرسنگ ها باهاش فاصله داری ولی خب میحرفی و لذت میبری. جالب تر اینکه مثلا من آیدی مصطفی رو گرفتم و یعنی سعی کردیم تو وات و تله در ارتباط باشیم ولی اصلا یه روز دووم نیورد. انگار ویرگول یه کاری میکنه که "ویرگول و لاغیر ویرگول" میشی. یعنی میگه فقط باید تعاملاتت توی من سامان پیدا کنه. حق نداری بری جای دیگه. ایش.

ولی خب مثلا شاید اگر به جای مصطفی آیدیِ یک دختر رو گرفته بودم رابطمون پا می گرفت و قشنگ می حرفیدیم. نه یه لحظه لطفا. بحثای جنسی و هوسی و اینا نیست. الان من خب توی دانشگاه ( که چه عرض کنم واتساپ) فقط یک پسرِ همکلاسی داشتم که اونم کلا از هفت دولت آزاده و همون روزاش هم که حضوری بود زورکی میومد. تو کار استنداپ و این خنک بازیا بود. الانم هر ترم چهار پنج تا درس هارو میفته و همینجوری لنگ لنگان ادامه میده. حالا کاری به اون ندارم. میخوام بگم توی ورودیِ ما مثلا از 35 نفر فقط من و نوید بودیم. که نوید اونجوری بود. خب منم طبیعتا برای اینکه بتونم ادامه بدم باید با دخترا تعامل میکردم. و الان مثلا یه گروه داریم با دو سه تا از بچه ها هستیم گاها گپ میزنیم و توی درسا کمک میکنیم. البته یک گروه دیگه داشتیم که همه بچه ها بودن منتها یکی دو تا عنصرِ نچسب وجود داشت که دعوام شد باهاشون و لفت دادم. ولی خب کلا بگم توی کلاسا و اینا ادم تاثیرگذار و کاریزماتیکی هستم. یا حداقل توهمش رو دارم.

اون گروه 4 نفره هه اگه نبود که واقعا من سختم بود. هیچ رابطه عاطفی و احساسی هم با هیچکدومشون ندارما! و اونا هم ندارن. یعنی روی شناختی که پیدا کردن و اون حالتِ نه چندان منعطفِ من در مواجه با دختران، نمیتونن حس خاصی داشته باشن. مثلا اونا خیلی راحت با اسم کوچیک صدا میزنن و تو میگن و خلاصه خیلی راحتن با من. به جز یکیشون البته. ولی من همچنان سعی کردم به شما و فامیلیشون اکتفا کنم. و از الان استرس دارم که وقتی دوباره حضوری بشه، اون سالار مجازی ایا در حضوری هم امتداد پیدا میکنه؟ بعید میدونم.

یعنی سلاله هم یه بار گفت خودش. سلاله یکی از اعضای همون گروهه و از بچه های همدانه. خیلی بچه ی خوبیه ولی از هر نظر نگاه کنی اون با من مستلزمِ تناقضه. ولی خب رفاقت خوبی داریم. عجیبه. حالا از تناقضاتمون حسش نیست بگم. ولی رابطه جالبیه. مثلا سلاله خیلی اصرار داشت من راحت بشم باهاشون و نمیدونم اسم کوچیک صدا بزنم و گرم بگیرم و فلان. ولی بعد که دید فایده نداره رها کرد. اهان بعد یه بارم خودش گفت سالار وقتی حضوری بشه برمیگرده به تنظیمات کارخانه و دوباره همون آدم میشه. البته وقتی حضوری بود من مث سنگ و دیوار نبودما! نه. اتفاقا کِرم‌ریزی داشتم و سر کلاس فعال بودم و بعضا اساتید رو هم ایسگا میکردم. منتها با هیچکدوم از بچه ها رفیق نبودم. و موندم این شکافی که بین سالار مجازی و حضوری ایجاد شده رو چیکار کنم. از یه طرفی هم حضوری بشه مصیبت دارم.

نمیدونم. اخه من کلا دخترِ نامحرم از نزدیک ندیدم تا حالا و حرف خاصی نزدم. برای همین اون رابطه مجازیه خیلی فاصله داره با حقیقیه. و البته بگم که در مواجه با خانم ها در فضای واقعی خیلی بی دست و پا خواهم بود. یا خواهم هست. ولش. از رابطه با دخترا داشتم میگفتم. اره خیلی وقتا ادم بهتر با جنس مخالفش "رفیق" میشه. و خب این ناشی از نقص های دوستی با همجنس هست. یا شایدم نقص نیست و من زیادی انتظار دارم از رفیقام. ولی کلا ناهمجنس یک جاهایی بهتر تو رو درک میکنه و بهتر میشه باهاش تعامل داشت. حداقل تو مجازی. البته اگر مجازی بمونه. اگر مجازی نمونه که ممکن رابطه شکل جدیدی به خودش بگیره و داستانای جدیدی پیش بیاد. و برای همین گفتم شاید اگر به جای مصطفی آیدیه یکی از خانما رو گرفته بودم توی واتساپ و اینا ارتباطمون تداوم پیدا میکرد. خب. مزاحم نشم دیگه. شب بخیر.

پ.ن: یکی از اون دوتا پست درباره فیلم نیمه شب در پاریس هستندی و اون یکی هم یک روایت از دیدن و حس کردن و غرق شدن با تاثیر از پنجره پشتیِ هیچکاک هست. کاش زنده بمونم و بتونم منتشر کنم. زنده ی زیستی نه لزوما. زنده ی روحی و حس و حالی.

1400/3/25

کمی تا قسمتی بی ربط
کمی تا قسمتی بی ربط
بی‌برنامه‌نویسی
آقای (سابقاً) راوی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید