کَندی پیرکارگرِ فرتوتی است که طی سالیان دراز بر روی زمین های زیادی مشغول فعالیت بوده است. کَندی تا یاد دارد در زمین اربابانش زندگی و کار کرده است و یگانه روایت او از زندگی نیز همین "در گرو دیگری" بودن است.تنها همدم او در این پیرسالی،سگی است که از نوزادی همراه کَندی است.این سگ زمانی برای خود برو و بیایی داشته و چابک و توانا بوده است.اما الان، مثل صاحبش دیگر بنیه سابق را ندارد.سگ کندی دیگر توان پاسبانی را ندارد و فقط مثل سرباری است که دیگران باید او را و بوی گندش را تحمل کنند.اما کندی برخلاف دیگران از سگ آزرده که نمی شود هیچ،تنها دلخوشی اش نیز اوست.او و سگش در پیوندی غریب بایکدیگر همزیستی دارند.تنها همراه و همدم کندی در این سالها او بوده که حال به همراه او پیر و ناتوان شده است. اما این تنها دلخوشی کندی مهلت چندانی ندارد.چرا که دیگر نمی تواند مثل قبل "کار" کند و ارزش بیافریند.او دیگر باید دور انداخته شود چرا که حال بوی بد می دهد و جان محافظت از مزرعه را ندارد.مثل میوه ای است که پس از برون داد شیره و تازگی اش،حال به تفاله تبدیل شده و دفع می شود.بعد از مرگِ سگ کندی،بخشی از وجود و گذشته کندی هم از میان رفت و حال کندی مانده است و عاقبتی که هر لحظه به او نزدیک تر می شود.چه بسا عاقبت سگ،آینده ی قریب الوقوع خود کَندی باشد.اینجاست که او باید برای خود تصمیمی بگیرد و مابقیِ زندگانیِ منتهی به مرگش را شرافتمندانه ادامه دهد.بس است هرقدر برای دیگران و اربابانِ انباشتطلب کارکرد و خودش از آن بهره ای نبرد.چه بذر ها پاشید و چه غله ها کاشت اما ثمره آنها را ندید و نچشید.حال او می خواهد رویای خودش را(که رویای هر کارگر دیگری هم هست) به واقعیت تبدیل کند و انتقام خود را از این زندگیِ سفاک بگیرد.او کارگری است که در تمام دوران زندگی اش هیچگاه طعم دربند نبودن را نچشیده.آزادی که هیچ.او فقط می خواهد کلبه ای(چه بسا در طویله) داشته باشد و در آن به زنده بودن خود ادامه دهد و حرف شنوِ کسی نباشد.تنها خواستش همین است که اسیر نباشد.
این متن وصف حالی بود از یکی از شخصیت های کتاب "موش ها و آدم ها" نوشته جان استاین بِک.
بِک این کتاب را در دهه ۳۰ میلادی در آمریکا منتشر کرد. او قصد داشت با نوشتن این داستان، همذات پنداری خود را با کارگران فصلی،پاره وقت و خانهبهدوش آنروز نشان دهد.حال برای مخاطبی که نزدیک به یک قرن بعد و در فضایی کاملا متفاوت این داستان را می خواند،حکایت لِنی،جورج،کَندی و دیگران چندان حکایت غریبی نیست.با اغماضِ برخی از ویژگی های زمانی_جغرافیایی و نگاهی به لُب کلام نویسنده،به آسانی وجود چنین افرادی با وضعیت مشابه را در زمان حال حس می کنیم.کسانی که برای گرداندن زندگانی خود،باید تحقیر ها بشنوند و اسارت ها بکشند.باید از بدوی ترین رویاهای خود دست بکشند تا منافع دیگری خدشه دار نشود.همان "دیگری" که همیشه بوده و هست و خواهد بود.همان زالویِ تغییر شکل دهنده ای که در هر دوره سیاس تر و تخصصی تر می شود و توانایی خود را در مکیدنِ هرچه بیشترِ خونِ رعیت افزایش میدهد.اصلا شاید ما خودمان یکی از آن کارگران باشیم.کارگرانی در هیبتِ مدرن و تکنولوژیک که از حالِ خوب و آسودگی،تنها پوسته اش را دارند و تهی و پوچ اند.خیلی از ما،آفتاب سوخته نیستیم و دستانمان هم پینه ندارد.چه بسا از برون خرسند و شاد به نظر برسیم اما اسارت ما اسارت ماشینیزم است و کارفرمای ما،جنابِ رسانه.