ژُرژ ساندِ قرنِ نوزدهمی، در آن روزگاران گفته بود:
«ما نسل بدبختی هستیم؛ از اینرو بهشدت مجبوریم که با دروغهای هنر، خودمان را از واقعیتهای زندگی دور نگاه داریم.»
با او موافقم. ما نیز، مثل او و همنسلانش، بیچارهایم و بدبخت. ولی فرقمان این است که دروغهای هنر نیز، در تعمیق و تشدیدِ بدبختی و انحطاطِ ما موثر بودهاند. ما به هنر و دروغهایش پناه نمیبریم؛ حال آنکه از آنها باید پناه ببریم؛ به جایی یا چیزی. نمیدانم به کجا یا چه چیز. ولی باید فرار کنیم از دست هنر. همان است که فقط کار را خرابتر میکند. انسان را از فلاکتِ موجود دور و به کثافتِ تخیلات پرتاب میکند. البته که اگر تا ابد سرمان را در آخُرِ کاغذها و کلمات و تصاویر و نُتها فرو کنیم و پا در شهر و خیابان نگذاریم، واضح است که آب از آب تکان نمیخورد. و گزندی به ما نمیرسد. اما خب نمیتوان چنان کرد. کافی است تا پیوندی مجعول بزنیم بین هنر و زندگی، و داستانْ صورتِ دیگری مییابد. اوضاع بُغرنج میشود. شاید راهْ طردِ هنر نباشد؛ بلکه قطعِ پای آن از عرصههای جدّیِ زندگی باشد. باید آن را هُل داد به پستوی زندگی. تقلیلش داد به یک عنصر حقیر و کوچک و گوشهنشین و ناضرور. تنها راه مواجهه با واقعیت نه فرار از آن و نادیدهگرفتنش؛ یا پناهبردن به هنر، که رفتن در دل آن و رودرروشدن با آن است. و چشیدن و لمسکردن. و آنگاه است که شانسِ یک خروج موفقیتآمیز از چالههای زندگی بالا میرود. و هیچ راه دیگری نیست. هیچ.
مشکل همین است. دست کم بخشی از ضربههایی که ما در زندگی میخوریم، بر میگردد به همین موضوع که تفکیکی بین هنر و واقعیتِ زندگی در نظر نمیگیریم. و در هم میآمیزیم آن چه که هست و آن چه را که نیست و فقط در ذهن نمودی دارد. شاید برخی بگویند این دوگانه (هنر و واقعیت) اساساً وجود ندارد. نمیدانم. شاید اسمش چیز دیگری باشد. اما هر چه هست، منظورِ من عرصۀ تخیلات و زیباییشناسی و خلق و برساخت است. و همین است که بهگمانم با واقعیتِ زندگی در تقابل و زاویه است. فقط کافی است در یک گلوگاه، تمایز و تضادِ تیز و بیرحمِ این دو دنیا بر تو عیان شود. آنجا پی میبری که چقدر تفاوت است. و چقدر شوخی نیست. و آنگاه، زمانِ سرخوردگی و شکست و خمشدن است. و حال چه کسی میداند که آدم دوباره میتواند سر بلند کند یا نه؟
از من اگر بپرسی، میگویم آری؛ میشود دوباره برخاست. اما همۀ مسئله این است که تا زمانِ خیزشِ دوباره، که ناگزیر فرا میرسد، آدم چه لحظاتِ سخت و تلخی را طی میکند و چندبار آرزوی برداشتنِ سر را از روی تن، آهستهآهسته زمزمه میکند؟ وگرنه همه میدانیم که پایانی هست. موضوع این است که آیا کسی هست که به آن پایان برسد؟ یا اگر هم هست، چگونه است؟ آنطور که باید باشد، هست؟ یا فقط میرسد که رسیده باشد؟
آن چه که پس از نوشتۀ اصلی میآید: میخواستم بیش از این بنویسم. حال آنکه صبح باید آخرین امتحانِ دورانِ کارشناسیام را بدهم و هنوز نخواندهام. وگرنه از آن شبهایی است که عطشِ نوشتنْ زبانه میکشد. اما بد هم نشد. دلم تنگ شده بود برای نوشتن در اینجا. آن هم از این دست، نوشتههای پراکنده و انتزاعی و بیهوا. یکی دو تا یادداشت از کسانِ دیگر خواندم و ترغیب شدم و با خود گفتم حیف است که جا بمانم. قشنگ است. حرفزدن و حرفشنیدن. خواندن همیشه حسِ نوشتن را در آدمی زنده میکند. برای من که اینگونه است. و دست کم امشب توانستم با گذراندنِ دقایقی در اینجا، یک حسِ خوبِ قدیمی را در خودم زنده کنم. و البته نمیدانم این حس، برای مبارزه با حسهای ناخوبِ جاری در وجودم کافی هست یا نه. فکر کنم بعد از این پُرکارتر بشوم در حوزۀ نوشتن. باید روایت کنم. حرف بزنم. بیرون بریزم که غمباد نشود. تا ببینم چه میشود.
27 دی 01، 22:15