در واقع میدانی. خیلی اوقات قرار نیست برنامههایت درست از آب در بیایند. باید تن در بدهی به اتفاقی که افتاده است. همین است دیگر! نمیشود که مقاومت کرد. اینگونه فقط ذهن و روان و وقتت را اسیر میکنی.
از آنجا که تقریبا هر چیزی که من مینویسم ریشهای در اتفاقات و پدیدههای اخیرِ زندگیام دارد، نوشتنِ امشبم هم بیدلیل نیست. در واقع باید خیلی زودتر از اینها دربارهاش مینوشتم. اما خب نشد که بشود.
جا دارد بگویم که این مطلب در وبلاگیترین حالت ممکن نوشته شده و میشود. و قرار نیست به معلومات کسی اضافه کند. شرحی است، از حال. و شاید ارزندهترین قسمتش اشاراتی باشد که به سلین و رمانِ مشهورش، یعنی سفر به انتهای شب دارم.
جایی در سرگذشت «لویی فردینان سِلین» میخواندم که هزاران صفحه از دستنوشتههایش دزدیده شدند. کم نیست. و قابل هضم هم نیست. حال بماند که چند دهه پس از مرگش و در واقع همین چند وقت پیش، خودِ آقای دزد آن چند هزار صفحه را به شیوهی عجیبی به نوادگانِ سلین پس داد. اما موضوع این نیست. موضوع آن مصیبتی است که سلین کشید. و آن حس ناامیدی و از دست دادگی.
من هم چند وقت پیش هر چه نوشته و ننوشته و پس و پیشنویس داشتم دود شد و رفت هوا. البته که خودم را با سلین مقایسه نمیکنم. ولی در جایگاه و وضعی که هستم، به نوبهی خودم از این "از دست دادگی"، ناراحت و اذیت شدم. که در واقع میشود گفت به خاطرش خیلی هم کولیبازی در آوردم و حتی دادِ برخی از دوستانم را هم در آوردم. تا حدی حق داشتند به این واکنشها و شکوایههای من اعتراض کنند. اما تا حدی هم من حق داشتم که شورش را از مزه ببرم. به هر حال دیگر گذشت. و من هم سعی کردهام با این موضوع کنار بیایم و خب کنار هم آمدم. تا حد زیادی.
یکی از آن پیشنویسهای تباه شده، مطلبی بود که داشتم برای معرفی و بررسی رمان «سفر به انتهای شب» مینوشتم. از حق نگذریم مطلب خوب و مفیدی شده بود. با کلی از بخشهای جذاب و خواندنی و عمیقِ خودِ کتاب که در طول خواندنش از ابتدای کار، برای خودم یادداشت کرده بودم. و حدود 90 درصد این مطلب نوشته شده بود و تقریبا کارش تمام بود. ولی از دست رفت. و خب من علاقه خاصی به این رمان داشتم. و زمان زیادی در انتظار و جستوجویش بودم. تا گیرش بیاورم و بخوانمش. و خواندمش. و از طرفی هم میدانستم که اثرِ چندان مطرحی نیست. یا بهتر است بگویم در میانِ ما و در ایران تا حدی، اثر فراموش شدهای است. و آخرین چاپش هم تا جایی که من اطلاع دارم بر میگردد به اوایل دههی هفتاد. و این واقعا اسفناک بوده و هست. که چنین شاهکاری، شهرتش نصفِ شهرتِ «اثر مرکب» و «چهار اثر» و خیلی دیگر از این اباطیل در ایران نیست.
به همین علت تمایل و کوشش فراوانی داشتم تا هر طور شده آن را معرفی و دربارهاش صحبت کنم. و وقتی هم که آن پیشنویسها از دست رفت، بعد از گذشتنِ چند روز، دوباره دست به کار شدم تا مطلبِ سفر به انتهای شب را از نو بنویسم. و شروع کردم و حدود 600 کلمهای هم نوشتم. و بعد دوباره، چند روزی رهایش کردم و چیزی ننوشتم. تا همین امشب که آمدم سراغش. و اندکی از نظر نگارشی بهش ور رفتم. و در آخر دیدم که نه.... دیگر وقتش گذشته است. حرفی ندارم بزنم. دیگر نمیتوانم چیزی به هم ببافم و به آن اضافه کنم. این مطلب همانجا و در همان لحظهای که غیب شد، پروندهاش بسته شد.
هر چیزی از زمانش که بگذرد، دیگر گذشته است. باید رهایش کنی. بعضی چیزها عنصرِ زمانمندیِ پررنگتری دارند. یعنی حساسیتِ بیشتری به زمان دارند و زودتر چروکیده و پژمرده میشوند. و بعضی چیزها کمتر. من نوشتن آن مطلب را در اواخرِ راهِ خواندنِ رمان بود که شروع کردم. و خب میشود گفت آن موقع از نظر تسلط بر داستان و وقایع و ابعاد گوناگونش، در بهترین حالت ممکن بودم. و با این همه چند ده صفحه تا پایان کتاب باقی مانده بود. اما الان دیگر قلم و ذهنم برای این موضوع یخ زده است. جانِ حرکت ندارد. و نمیدانم شاید این را باید به حساب تنبلی گذاشت. و اینکه نمیخواهم تلاش کنم. اما هر چه اسمش را بگذاریم، من دیگر حوصلهاش را ندارم. و میدانم در نهایت نتیجهی کار، اگر با زور و اکراه پیش میرفت، مزخرف از آب در میآمد.
اما برای اینکه در این بین جفایی صورت نگیرد، در بابِ رمانِ سفر به انتهای شب و نویسندهاش سلین، به همین یک پاراگراف از صحبتهای جلال آل احمد بسنده میکنم. هر چه باشد، حتی اگر سلین را هم نشناسید، جلال را قطعا میشناسید. و باید بدانید که این او بود که اول بار پای سلین را به ایران باز کرد. بقیهاش دیگر به من ربطی ندارد. قبلا دربارهاش زیاد نوشتهاند. بروید یک گشتی در اینترنت بزنید و دربارهاش بخوانید. همانها کارتان راه میاندازد.
جلال در «یک گفتوگوی دراز» در کتاب «ارزشیابیِ شتاب زده»، در نفی تاثیرپذیری از کامو در رمان «مدیر مدرسه»، میگوید که:
«بیگانهی کامو بیاعتناست و بهتزده، در حالیکه مدیر مدرسهی من سخت بااعتناست و کلافه... این دنیای تنها رو من بهترین نوعش را به شما توصیه میکنم بخوانید. آقای لویی فردینان سلینِ فرانسوی. من در مدیر مدرسه از او اثر گرفتم، اگه میخواهید بدونید. کتابی داره به اسم «سفری به آخر شب». این کتاب به نظر من شاهکار ادبیات فرانسه است. تو خود فرانسه هم تا زنده بود زدنش. از این زندون به اون زندون. به عنوان فاشیست و همکاری با پتن. بعد هم در تنهایی و _نمیدونم_ گرسنگی دق کرد.»
آری.
در خانه اگر کس است، یک حرف بس است.
همین روزهاست که بروم این کتابِ تسخیرشده را پس بدهم به کتابخانه. فکر کنم سه ماهی هست که در طبقهی سفید و سردِ اتاقم جا خوش کرده است. باز خوب است خودِ سامانهی ثنا به صورت خودکار زمانِ امانتش را تمدید کرد. وگرنه باید کلی جریمه میدادم. بروم پسش بدهم بلکه یک بینوای دیگری آن را بخواند. شاید 5 سال دیگر. شاید 15 سال. 50 سال. شاید هم دو هفتهی دیگر. معلوم نیست. بالاخره یکی آن را بر میدارد و میخواند دیگر.
اصلا شاید چند سال دیگر یک دانشجویی از دانشگاه اصفهان پیدا شد و این یادداشتِ من را خواند و ترغیب شد که برود رمان را بخواند. امیدوارم به اینجای متن رسیده باشد. همینجا باید به این دوستِ خوبی که از آینده آمده و دارد متنِ من را میخواند بگویم که اگر میخواهی این اثرِ لویی فردینان سلین را بخوانی، سریعتر دست بجنبان. چرا که فقط یک نسخه از این کتاب در کتابخانههای دانشگاه وجود دارد. و احتمال اینکه تا الان، یعنی زمانی که تو داری این متن را میخوانی، این کتاب پوسیده باشد، هست.
پس برای این که وقتت تلف نشود مستقیم برو سراغِ کتابخانهی مرکزی و همانجا در سیستم اسم کتاب را جستوجو کن تا آن را برایت از مخزن بیاورند. احتمالا هنوز آن مردِ ویلچرنشین آنجا باشد. با یک زنِ میانسالِ مهربان که کتابها را تحویل میدهد. پیرمردِ ویلچری اندکی عُنُق و بیاعصاب به نظر میرسد. ولی خیلی جدیاش نگیر. دلش مثل یک سنجابِ بیآزار، نرم و باحال است. نمیدانم شاید هم تا آن موقع که تو میروی تا این کتاب را بگیری، دیگر آن دو شخصِ متضاد و مکملِ پشتِ پیشخوانِ کتابخانه، جای خودشان را با دیگرانی عوض کرده باشند. و به نظرم به محضی که کتاب را گرفتی و خواندی آن را بسوزانش. آری. این حجم از انسانیتِ محض و عریان و صحبتِ بیپروا از خصائص انسانی، اندکی برای این دنیا زیاد است. همان بهتر که ناگفته و پنهان و مهجور بماند.
راستی الان دانشگاهها حضوری شدهاند یا نه؟ یا هنوز هم دانشگاه دارد با سامانه LMS به زیست و تدریسش ادامه میدهد؟ هنوز هم کلاسها خالیاند؟ هنوز هم اتمسفر دانشکدهها یخی و سمی و کثافت است؟
راستش را بخواهی چون من الان از دنیای مردگان با تو صحبت میکنم یک حس جالبی دارد. و اینکه دارم با تو، که از آیندهای، صحبت میکنم، قضیه را جالبتر میکند. نامهای از گذشته به آینده. خلاصه که هر جا هستی، و هر که هستی، امیدوارم خوب باشی دوستِ من. و کتاب را بخوانی و اندکی با آن، طعمِ زندگیات را عوض کنی.
اصلا شاید هم در آینده مسیرِ این کتاب جورِ دیگری رقم خورد و سلین و فریادهایش تا ابد در بین طبقات و کتابهای انتهای مخزنِ کتابخانهی مرکزی خاک بخورند و آن جلدِ لعنتی و اغواکنندهاش بپوسد و کاغذهای کاهیاش پودر بشوند.
یعنی ممکن است تا آن موقع یادداشتهای آن دانشجوی زبان فرانسهای که قبل از من این کتاب را گرفته و صفحات اول آن را سیاه کرده است، محو و پاک شده باشند؟ آخر آن بیشعور با خودش فکر کرده است که این کتاب دفترچه یادداشت است! یا ابزاری است که میتوان با آن قدرتِ ترجمه و زبان را افزایش داد! و پیدا بود که با متن و داستانِ کتاب صرفا مواجهای ابژکتیو داشته است. چرا که نهایتا بعد از چند ده صفحه، دیگر آن یادداشتهای مبهم و فرانسویاش که با مدادِ نرم نوشته شده بودند، ادامه پیدا نکردند. احتمالا برگرداندن ترجمهی فارسیِ فرهاد غبرائی به فرانسوی سلین، از سختترین کارهای عالم باشد. نمیدانم.
البته امیدوارم آن دانشجوی بیادب تا الان آن قدر فرانسهاش خوب و قوی شده باشد که بتواند خودِ رمان را به زبان اصلی بخواند. در این صورت میتوانم اندکی گناهش را ببخشم. آن هم نه کامل. شرط دیگری که برای بخشیدنِ او دارم این است که هر چه سریعتر آرزو کند که من هم بتوانم در آینده، سفر به انتهای شب را به زبان اصلی بخوانم! البته اگر میدانی آرزو افاقه نمیکند، میتوانی شخصا برایم فرانسه تدریس کنی تا کارها سریعتر پیش برود. بله. همینطور است. دوستِ بیادب و فرانسویدوستِ من! شب بخیر!
1400/08/16