همین جا. این جایی که من دراز شدهام. روزهای پیش از این و ماههای قبل از آن و سالهای گذشته. این تخت از آن من نبوده است که. چه بسیار کسانی که روی آن وِلو شدهاند و. تِلو خوردهاند و. نفس کشیدهاند. این تخت نیز مثل همان تختِ یکی از اتاقهای آن مهمانخانۀ کنار خیابان است. مهمانخانهای که بسیار دو نفر آدمها به خود دیده است. همیشه یکی از آن دو نفر تکراری بوده است و دیگری متغیر. آن تختْ شاهد و همراهِ همیشگیِ آن یک نفر آدمِ همیشگی است. و این یکی تختی که من روی آن دراز شدهام اما، کسی را نمیبیند مگر آدمهای متغیر و رَوَنده و رفتنی.
تختِ من از آن یکی مفلوکتر است. چه آن یکی، باز یکی را داشت که چهرهاش را بشناسد. به بو و فرم تنش عادت داشته باشد. به نحوۀ نشستن و درازشدن و ورجهکردنش خو گرفته باشد و آشنا باشد. اما این یکی تا میآید به کسی عادت کند، باید ترکِ عادت کند و کسی دیگر را بپذیرد. تنِ دیگری و حالات و رفتارهای جدیدی را. به همین خاطر، او آدمِ خودش را هیچگاه پیدا نخواهد کرد. مثل همان آدمِ همیشگی، که با آدمهای متغیر، میرود روی یک تخت همیشگی. آن آدم همزادِ این تخت است. هر دو مجبورند دل نبندند. مجبورند پذیرا باشند و همزمان سعی کنند که عادت نکنند. قلمروها را نمیتوان در هم آمیخت. آن آدمِ متغیر، برای این تخت و آدم همیشگی، راهِ معاش است. اگر تغییرش تبدیل شود به ثبات و سکون، مجرای زندگیِ همیشگی را مسدود میکند.
مردی بارانی و کلاهبهدست، دورتَرَک، نه اینجا که ما نشستهایم، آنجا که مسافران وارد میشوند، دیده میشود. هوا آفتابی و گرم است. کسی هم انتظار باران را ندارد. گویا فقط همین مرد است که باران را بو کشیده است. صورتی کشیده و صاف دارد. صبح تیغمال کرده است آن را. موهایی کوتاه و مرتب. گامهای بلند اما موقر. از همان اول که وارد شد ما دیدیم که کلاهش را بی لحظهای تعلل از سر بر داشت و در دست گرفت. باید اضافه کنیم که یک کیفِ چرمی نیز در دست دارد. میآید نزدیک ما جاگیر میشود. بلیطش را در میآورد و نگاهی میکند و بعد نظری به ساعتِ بزرگِ چسبیده شده به دیوارِ روبهرو، و بعد ساکت و ساکن مینشیند. به نشستن ادامه میدهد.
بعد دوباره چرخی در ایستگاه میزند. صدای زنان و مردان و بچهها در سرش میپیچد. هر کدام از این صداها اگر به تنهایی شنیده میشدند، مثلاً صدای صحبتهای مادر و پسری، یا دختر و دختری، واضح و قابل فهم میبودند. اما چون ترکیب میشوند با بسیار صداهای دیگر، مثلاً صدای جیغ و فریادِ کودکانی یا هیاهوی کارکنانی، جز یک صوتِ یکنواخت و فضاپرکن و تمایزناپذیر، چیز دیگری نخواهند بود. سر را بالا میبرد مرد و پرندگانی را دنبال میکند که در میان دالبُرهای سقفِ بلند ایستگاه دنبال یکدیگر کردهاند و پیدا میشوند و ناپیدا.
نزدیکترَکِ ما خانم جوانی نشسته است. ورودش را ندیدیم. اما تا چند دقیقه قبلتر که اینجا نبود. چادری بر سر دارد و چمدانِ کوچکِ چرخداری در بَر. او نیز بلیطش را نگاه میکند. و ساعت روبهرویش را. هر دوی ساعتها روبهرو محسوب میشوند. هم ساعتِ آن آقا، هم آنِ این خانم. خیلی سر و صدایی را حس نمیکند خانم. گویی خلوت است اطرافش. نگاهی میاندازد در ایستگاه. سقف را مینگرد. سقف بلند و تمامقرمز و منحنی. مثل پوستۀ هندوانۀ واژگونی که از زیر نگاهش کنی. بهتر از این نمیتوانستیم توصیف کنیم. پرندهها به دنبال هم میکنند و از پنجرههای ایستگاه درون و برون میروند و پیدا میشوند و ناپیدا. حاملِ صدای صبحاند.
مرد ساعتش را نگاه میکند. دقیقهای بعد، صدای زنی در ایستگاه میپیچد و اعلام میکند که مسافرانِ قطارِ مشهد_پاریس آماده باشند و به سمت جایگاه حرکت کنند. مرد بلند میشود. بارانی تا خورده روی دست. کیفِ چرمی و کلاه در دست. بلند و موقر. میرود در صف مسافرانی که منتظرند تا مسئولِ بلیطها، بررسی کند صحت بلیطها را و راهشان بدهد به راهروی منتهی به قطارها. جلوتر از مرد، همان زنِ جوانِ چادری ایستاده است.
زن چند دقیقه قبل شنیده بود که در ایستگاه اعلام میکنند مسافرین قطار پاریس_مشهد آماده باشند. پس چمدان کوچکش را بر میدارد و میرود به سمتِ ورودیِ مربوطه. نفراتِ چندانی جلوی او نیستند. بلیطش بررسی میشود و داخل راهرو و سپس قطار میشود. مردی پشت سر او بارانی به دست پا بر کوپه میگذارد. قطار راه میافتد. زن چمدان را میگذارد زیر صندلیاش. مرد بارانی را تا میکند و از روی دست بر میدارد و میگذارد کنارش. مرد دیگری در کوپه روزنامه به دست دارد و عطرِ تندِ تنِ او، فضای کوپه را آکنده است. در همین زمان، مرد دیگری بلیط به دست و دواندوان، درب کشوییِ کوپه را میگشاید و میپرسد که آیا این کوپه، کوپۀ شمارۀ ۱۷ هست یا نه. اما نه. این کوپه، کوپۀ شمارۀ ۱۷ نیست.
راهآهن؛ حس رفتن. حس ننشستن. نرفتن و برگشتن. لحظۀ جاماندن و به دنبالِ قطار دویدن. و افتادن. و اینبار نشستن و نفسزدن. نباید سالن انتظار را آنگونه بنا میکردند. باید رو به قطارها صندلیها را میچیدند. که بشود دید زد رفتوآمد قطارها را. جوری که بشود نشست و در هنگام کشیدنِ انتظارِ قطارِ خود، و نقاشیِ دیگر قطارها را کشیدن، نوشیدنی خورد.
...
باید تلاش کنم داستانم را بگویم. با اینکه میدانم جزو سختترین کارهای زندگی من همین است. اما خب دروغ چرا. خیلی وقت است همان اندک تلاش را هم نداشتهام. ساعت ۹:۵۰ دقیقه. قرارمان یک ساعت زودتر بود. یعنی تا قبل از اینکه قرارمان بر هم بخورد. بر هم خورد ولی پابرجا بود. تاکسی رساند من را تا دم در. او را هم دیدم که پیاده شد. جفتمان سر موقع رسیدیم. سریع کولهام را از ماشین پیاده کردم و رفتم تا چمدان او را نیز پایین آورم. نمیخندید. و این خود سیاهیِ روزهایش را میرساند. سیاهیهایی که من برایش به بار آورده بودم. همین من. به تنهایی. زندگی او را تلخ کرده بودم و از آنِ خودم را سخت. نمیدانم چرا برگشتش را عقب نینداخت. یا چرا بلیط قطارش را عوض یا لغو نکرد. انگار میخواست لطفی بکند به من و آخرین ساعات مشترکمان را دریغ نکند. هر چند تنها در کنار هم. ولی در کنار هم. در یکجا. با هم. در یک آن.
طعمهای مختلف. رنگ و وارنگ. کوچک و بزرگ. شُل و سفت. خوراک و چلو. زبر و نرم. سرد و گرم. خشک و چرب. گرسنگی به راستی مسئلۀ مهمی است. و البته که موضوعِ سیری نیز. گرسنگی یا سیری را اگر از آدمی بگیرند زندگیاش بسیار سخت میشود. ما مردمان معمولاً در معرض تنوع غذاییِ بسیاری قرار نمیگیریم. این را که میگویم در یک وعدۀ رایج غذایی منظورم است. البته که در یک روز یا یک هفته نیز تنوع چندان بالا نیست. خاصّه برای کسانی که زندگیِ دور از خانۀ مادری دارند و خودکفا هستند. اما گاهی پیش میآید که پرتاب شویم وسط یک سرزمینِ عجایب و نه در معرضِ تنوع که در بطنِ آن قرار بگیریم. چیزهایی را ببینیم که تا به حال از نزدیک ندیدهایم. و فقط آنها را از آنِ آدمهای دیگر میدانستهایم.
بچهتر که بودم با طیف وسیعی از غذاها، اگر نگویم دشمن، دست کم بیگانه بودم. از دریاییها که متنفر. از کلهپاچه و سیرابی فراری. و در زاویه با بیشترِ اعضای بدنِ ببعیها، بهویژه در حالتِ آبپز. ذائقۀ چشاییام محدود بود به کباب کوبیده. دیوانهاش بودم. خطِ قرمزم بود این طرحوارۀ گوشتیِ کشیدۀ رَجدار و آبدار. دشمنِ کباب بودم منتها نه از موضعی که مثلاً دشمنِ ماهی بودم. دشمنیِ من با کباب این بود که در خوردنش رحم و مروتی نداشتم. همۀ اعضای فامیل در مهمانیها باید بخشی از سهمیۀ کباب خود را برای من کنار میگذاشتند. استثنا نداشتیم. اما دشمنیِ من با ماهی از نوعِ فرار و تعقیب بود. من شنا میکردم و او نیز سُر میخورد روی موجها و دنبالم میکرد. یا وقتی که کلهپاچه روی آن دندانهای سفید و تیزش سوار میشد و طول خانه و سفره را با پاچههای ورمالیدهاش دنبالِ من میدوید تا بلکه یک جایش را به خوردم دهد. یا دست کم زبانی، بناگوشی جاییش را بچشانَدَم.
در یک بازهای بسیار ضعیف و به قول اَبَوی استخوانی شده بودم. وقتی یک فردِ "سبزه" متصف به صفت استخوانی شود، باید ناگزیر صفتِ "سیاهسوخته" را نیز به جان بخرد. و من سیاهسوخته بودم در حالتِ کاملِ آن. ماهیِ ناکِس فرصت را غنیمت شمرد و از ضعف من استفاده کرد. او خود را ناکام یافته بود پس به دنبالِ راههای دیگری بود تا بازی را واگذار نکند. عقبنشینی کرد از مواضعِ حداکثریِ خود که خوردهشدنِ خودش بود و رضا داد به نوشیدنِ شربتش توسط من. شربت ماهی. این شربت اما در کابوسواری از خود ماهی چیزی کم نداشت. اما از این نظر که راحتالحلقوم بود و چندثانیهای بیش شکنجه نمیداد، و البته قیافۀ ماهی و زنندگیِ بوی آن را نداشت، مجبور بودم چند وقتی یک بار پایینش بدهم.
و اما بعدترها.
سختخوراکیِ من نیز مثل بیشترِ مصائب و مسائل بشر در زندگی، روزی به سر آمد و فراموش شد و حتی حیرتآور تلقی شد. دایرۀ طعمهایی که به بدنم راه میدادم گسترش یافت. تقریباً اغلبِ چیزهایی را که فرزندانِ آدم (به غیر از بادامچشمیها) میخورند را امروزه میپذیرم. یک بار هم در هتلی بودم و چند روزی، سه وعدۀ غذایی را سلف سرویس، سرو میکردم. وحشتناک بود. پرتابشدن میانِ حجم انبوهی از غذاها.
برنامه این چنین بود که صبح: دهها نوع مربا، املت گوجه، نیمرو و تخم مرغ آبپز، خوراک سوسیس سرخشده، تخم مرغ و سوسیس، دو سه نوع کالباس، چندین نوع پنیر، شیرِ داغ و سرد و شیرکاکاِئو، آبمیوه، عدسی، خامه و مخلفات ریز و درشت دیگر. همۀ اینها فقط برای صبحانه، و مدام در حال شارژشدن. به ندرت مواجه میشویم با چنین چیزی. و اگر بشویم، مثل من، هیجانزده و مردد نیز خواهیم بود. گزینهها که بالا برود انتخاب سخت میشود. البته یکی دو دفعۀ اول قضیه غامض است. بعد از آن عادت حملهور میشود به مَنِشِ آدمی. و از ولع و میلِ اولیه کاسته میشود. اما سختیِ کار این است که هر سه وعده، صبح و ظهر و شب باید چنین طیف متنوعی را تحمل میکردم و ناگزیر، انتخاب میکردم و جوری رفتار میکردم که گزینههای خوب را از دست ندهم و حسابی از همهشان کامیاب شوم.
ظهر: هر روز یک نوع خورش (سبزی، فسنجان، قیمه و...) کباب لقمه، قورمۀ مخصوص (گوشتِ تکهایِ تفتدادهشده در روغن دنبه به همراه سیبزمینیِ کبابی)، ماهی، غذای ویژه (ژیگو، بوقلمون و...)، جوجه کباب، دو نوع برنج، هر روز یک نوع خوراک مرغ و موارد دیگری که یادم نمیآید. همۀ اینها در ظروفِ شعلهدار. با درهای کشویی. و کفگیر و ملاقه در بر. یا مثلاً برای ژیگو و امثالهم، یک گماشته برای تقسیمِ آن حیوانِ مفلوک در بشقابهای ملت. بعد از خوردن صبحانه، تا خود ناهار، معمولاً هیچ میلی به هیچ نوع خوراکی نداشتم و نمیتوانستم داشته باشم. فقط نوشیدنی که شدیداً نیاز بود. حتی تا نزدیک ناهار نیز، چندان گرسنه نمیشدم. اما شرایط ایجاب میکرد که گرسنه بشوم. و بعد که قدمزنان پلههای سلفِ هتل را طی میکردم، با استشمامِ استمراریِ بوی غذاها، و نزدیکشدن به فضای مربوطه، و دیدنِ چهرۀ زنِ متصدی، اشتها شروع میکرد به بازشدن. و بازشدن.
و اما شام: پیتزا مخصوص، خوراک زبان، مرغ سوخاری، کباب لقمه، غذای تکرارنشوندۀ هر شب (میرزاقاسمی، کشکوبادمجان و وابستگان) و دیگرانی که باز هم یادم نیست. آن غذای تکرارنشونده اما موردعلاقۀ من بود. بگویمت از میرزاقاسمی و اولین برخوردی که با هم داشتیم. چشم در چشم. عشق در یک نگاه. همانگاه که فشرده در آغوشِ لقمهنانی، با نرمی گذاشتمش درونِ دریای دهانم، اول از همه دودِ خود را به مناسبتِ این آشنایی پراکند در فضا. و بعد سیر را وارد کرد. یا نه. همزمان دود و سیر. و بعد در خلالِ جویدنهای شمردهشمرده، روغنش پخش شد و طعم بادمجانِ حل شده میانِ دود و سیر، غلبه کرد. و البته که نمیتوانستی مستقلاً تشخیص بدهی رد پای تخم مرغ را. اما اثرش را گذاشته بود و دزدکی غیب شده بود. تجربۀ نابی بود. یکی این و دیگری خورش فسنجانی که در یکی از ظهرها خوردم.
من شیرینپسند نیستم در غذاها. یعنی مورد علاقۀ من نیست هرچند که میخورم. اما این فسنجانِ مَلَس فرق میکرد. چربیِ گوشت در گوشۀ ظرف چمبتامه زده بود. گوشتهای قلقلی معلق در مایعِ خورش. چشمکزنان و اغواگرانه. اما باید گفت که اگر برنج نمیبود فسنجان هم اعتبار خود را از دست میداد. وقتی قاشقت را، به قشنگی فرو میکنی در ظرف خورش، و آن را به آرامی میریزی روی گوشۀ کوچکی از حجم برنجهایت، و بعد قاشق را میزنی زیرِ این دو و میآوری بالا و میگذاری در دهان؛ اتفاقی بینظیر در حال وقوع است. شیرینیِ ناضرورِ فسنجان را میگیرد برنج. برنج. برنج. این هستیبخشِ همۀ خورشها و 90 درصدِ کوبیدهها و جوجهها. این اعتیاد من. حجمِ غالبِ بشقابهای من. برنج اما اصلاً حاشیه نیست در وعدههای غذایی. اشتباه و توهین نکنید. تنه میزند به متن برنج هر چند که متن هم نباشد. خورش آمده است چیزی اضافه کند به برنج. وگرنه که به تنهایی، و مثلاً با نان، حرف دارد برای گفتن اما کم. برنج هم باید که شمال. و البته برای ما متوسطیها، لِنجان یا عنبربو هم کفایت میکند و هر از چندگاهی هم شمال. حالِ خوبی دارد.
با این حال، در آن چند روزِ کذایی کمترین حد برنج را میخوردم. هم به سبب کیفیتِ برنج و هم به خاطر نوعِ غذاها. به استثنای همان التقاطِ فسنجان و برنجِ آن روز ظهر. خوراکخورِ واقعی شده بودم. کلاسم بالا رفته بود. همۀ غذاها را با چنگال و کارد میل میکردم. با تبختر و آرامش و طِیْبِ خاطر. حیف که دستمالِ گردن نداشتم که فرو کنم در یقه ام. وگرنه تجربۀ نمایشیام کامل میشد و خودم را در قامت این شاهزادههای باکینگهام تداعی میکردم. یا دست کم در قامتِ گارفیلد.
اواخرِ سفر خیال میکردم سخت است گذار از زندگیِ سلفسرویسی و بازگشت به زندگیِ کمتنوعِ سابق. خاصّه که این فرصتِ پیشآمده کاملاً رایگان بود و جذابیت را دوچندان میکرد. اما الآن این جا نشستهام. به دور از همۀ آن ظروفِ شعلهدار و غذاهای رنگارنگِ درونشان. املت گوجۀ زردچوبهزده با روغنِ حیوانی و نانِ سبوسی و پیاز و فلفل سیاه را، بدونِ هرگونه کارد و چنگال و دستمال گردن و گارفیلدی زدهام بر بدن و دارم چایی نباتم را هم میزنم؛ و حس میکنم نه سِلفی آمده است و نه سِلفی رفته.
آ. سلام جناب. کوپۀ شمارۀ ۱۷ همین است؟ بسیار خب. فکر کنم من باید اینجا بنشینم. در کنار شما. آن دوی دیگر خالی است هنوز اما.
ج. میآیند. دقیقاً از الآن، ۱۹ دقیقه وقت دارند که بیایند. اگر بشود ۲۰ دقیقه دیگر دیر است. بعد از ۱۹ دقیقه، یک راه برای رسیدن به قطار وجود دارد و آن هم دویدن است. که بیشک کار سختی است با وجود باروبنۀ سفر. ولی ناممکن نیست. حال اگر قطار آرامتر به سرعتش اضافه کند، شاید آنان نیز بتوانند سوار شوند. اما خب با وجود همۀ اینها، هنوز ۱۸ دقیقه وقت دارند. میآیند. آقا بیایید آرزو کنیم آن دو صندلی خالی، متعلق به دو خانم باشند. و آن دو خانم خودشان را در این ۱۸ دقیقۀ باقیمانده برسانند به قطار.
آ. جناب از چه رو ترجیحتان این است که آن دو مسافر خانم باشند؟
ج. یک دلیلِ بسیار مهم بوی خوش است آقا. بوی خوش. زنان همیشه بوی خوشی را به دنبال خود دارند. مثل این موشکها که گاه و بیگاه در آسمان رد میشوند و پشتشان پشمکِ درازی از ابر شکل میگیرد. خانمها از رایحههای خطی استفاده میکنند. قبل از آنکه وارد کوپه شوند، بوی خوب آنهاست که فضای این اتاقک تنگ را خنک میکند. در شمارۀ قبلیِ همین روزنامه میخواندم که زنان ۵۳ درصد بیش از مردان عطر مصرف میکنند. و عطرهایی که زنان استفاده میکنند، ۳۸ درصد از عطرهای مردان گرانتر است. پس ببینید؟ وقتی قیمتیتر است قطعاً خوشبوتر است و حتماً ماندگاری بیشتری هم دارد. حال فهمیدید چرا میگویم آن دو مسافر بهتر است که زن باشند؟
آ. بله جناب. خوب گفتید. اتفاقاً من دقایقی قبل که به دنبال کوپۀ خودمان میگشتم، به اشتباه وارد کوپۀ ۱۶ شدم. در را که باز کردم چهار آقا آنجا بودند. اگر بخواهم خوشبین باشم باید بگویم هیچ بویی در هوای آن کوپه جریان نداشت. با اینحال ممکن است اگر شما به آنجا میرفتید، با این علاقه و حساسیتی که به بوها_ بهویژه به بوهای خوش_ دارید، میگفتید بوی بدی را استشمام کردهاید. چون از منظری میتوان گفت همین که بوی خوشی در کار نباشد، پس بیشک پای بوی بدی در میان است. درست میگویید. امیدوارم همسفرانِ ما زن باشند جناب.
ج. من تقریباً مطمئن شدم که آنان زن خواهند بود. البته نه هر زنی. از آن زنان بازیگوش و بیقرار. از چه رو میگویم؟ من و خودتان را ببینید آقا. ما هر دو حداقل ۲۰ دقیقه زودتر از ساعت حرکت قطار وارد آن شدیم. شما هم باید زودتر از اینها به کوپۀ خود میرسیدید. فقط شمارۀ آن را پیدا نمیکردید. بقیۀ کوپهها را هم اگر نگاه کنید، بیشترشان توسط مردان پُر شدهاند. یا زنانی که سالیانی قبلتر همیشه دیر به قطارهایشان میرسیدند و الآن دیگر ترجیح میدهند یا ناچارند زودتر سوار شوند. چون توانِ هیجانبازیهای جوانیِ خود را ندارند. مثلاً نگاه کنید اینها را. این دو زن جوان را. وسطِ ایستگاهْ زیرِ آن چترِ آفتابی. نوشیدنی به دست قهقه سر میدهند. انگار که این تفریحِ هر روز عصرشان است که بیایند بنشینند در ایستگاهِ قطار و به ریلها و واگنها و مسافران خیره شوند و خوشخوشک بنوشند و بخندند. البته که چمدانهای کنار دستشان و لباسهایشان قبل از هر چیز، نشان میدهند که اهل این شهرِ کوچک نیستند. آنها معمولاً میگذارند لحظات آخر سوار قطار میشوند. خوششان میآید آن را قلقلک بدهند تا واداشته شود به راهافتادن و بعد برای تشریففرماییِ آنان، مجبور شود به توقف. قطار برای این دوشیزگان چه کارها که نمیکند. توقف، تاخیر، تعجیل... بدون هیچ جریمه یا تنبیهای. حتی من شنیدهام اگر ترمز اضطراری قطار هم برای آنان کشیده شود، مجازاتی در پی نخواهد داشت.
آ. این که میگویید، بسیار عجیب است! حتی می توان گفت اجحاف است! چند سال پیش با پدر و مادر و برادرم داشتیم از استاند بر میگشتیم. کوپۀ خودمان را پیدا کردیم و نشستیم. دو_سه دقیقه مانده به حرکت قطار، برادرم یادش افتاد که بستۀ عکسهایی را که در گردشهایمان گرفته بودیم، روی صندلیِ ایستگاه جا گذاشته است. قبل از این که بتوانیم جلویش را بگیریم، دیدیم جَست و از قطار بیرون رفت. ای جناب! تا پایش را از قطار گذاشت بیرون، درها بسته شد و صدای تلقتلقِ ریلها هوا! من و پدرم دربهدر دنبال قطارچیها بودیم. کسی را نیافتیم. برادرم سر رسید و به دنبال قطار میدوید و با مشت بر بدنۀ قطار میکوبید. پدرم متاثر شد. با این که قضیه آنقدر هم جدی نبود و قطارِ بعدی ساعتی بعد حرکت میکرد و برادرم هم بچه نبود که. عاقبت پدر به سراغ ترمز اضطراری رفت و آن را کشید! باور نمیکنید اگر بویم او را 24 ساعتِ کامل بازداشت کردند! بعد شما میگویید برای این دخترها همۀ این کارها مجاز است! عحیب است جناب!
ج. بله. به نظر من که کار درستی است. این آسانگیری بر بانوان را میگویم. نه که لزوماً سختگیری بر پدر شما کار درستی بوده باشد. به هر حال طبعِ لطیفِ خانمها تابِ بازداشتگاه را ندارد آقا.
آ. خب فکر کنم دیگر زمان زیادی نمانده. کمتر از ده دقیقۀ دیگر قطار راه میافتد. نگاه کنید جناب. آن زنان جوان دارند تریای ایستگاه را ترک میکنند. از تیررس من که خارج شدند. بسیار هم عجله دارند گویا. اگر شانس با شما همراه باشد، میتوانیم تا چند دقیقۀ دیگر آنها در کوپۀ خود داشته باشیم.
ق. آقایان لطفاً بلیطهایتان را آماده کنید. قطار تا چند دقیقۀ دیگر راه میافتد.
ج. بله قربان. خدمت شما. اما جسارتاً دو صندلیِ این کوپه هنوز خالی است.
ق. این دو صندلی متعلق به دو خانماند که در لحظۀ آخرْ سفر خود را لغو کردند. شانس با شما یار بود که کوپۀ دنج و خلوتی نصیبتان شد.
در یکی از شبستانهای گوهرشاد شبهای پنجشنبه از قدیمترها زیارتِ عاشورا میخوانند و بعدش هم به صرفِ چای و قهوه پذیرایی میکنند. من از همان روزها که با دوستانم مشهد میآمدم و یاد گرفتم این برنامه را، در سفرهای بعدیام اگر میشد شرکت میکردم. ولی به گمانم چندین سال قبلتر، در گوهرشاد نبود. جای دیگری بود. اما حالا چه بسا به سبب افزایش تقاضا، برنامه منتقل شده به این شبستان. این یکی از کشفیات ما در حرم امام رضاست. موارد دیگری هم بود. مثل مراسمی که اگر اشتباه نکنم سهشنبهها بلافاصله بعد از نماز صبح و قبل از طلوع، در یکی از اتاقهای صحن عتیق، برگزار میشد. آنجا نیز دعایی میخواندند و بعد صبحانۀ جالبی میدادند. این یکی را البته چندسالی است نرفتهام. معطلی داشت و سخت بود و فضا هم تنگ و تقاضا بالا. و البته فکر کنم دیگر اجرا هم نمیشود. ولی پذیراییِ خوبی داشت و گاهاً همراه با شیرینیِ خامهای یا چنین چیزهایی به فراخورِ مناسبتها. اغلبِ افراد حاضر در آنجا هم اصفهانی بودند. ما اصفهانیهای پیگیر و مطلع...
برگردم به گوهرشاد. آری. در این سفر هم در برنامۀ عاشوراخوانی شرکت کردم. اسم شبستانش را یادم نیست. لَختی بعد از نماز عشا زیارتخوانی را شروع میکنند. وارد شبستان که میشوی بوی مُلایم قهوه فرا میگیرَدَت. خوشایند است. خنکای شبستان و بوی شیرینعطری که مختصِ حرم است، و از قضا اصلاً هم "عطر مشهدی" نیست، به رایحۀ قهوۀ پراکنده در فضا، اضافه میشود و مستیات را زیاده میسازد. مینشینی و عاشورایت را میخوانی و با نوا و صدای مداح همراه میشوی. رو به آخرهای زیارت، مثلاً بعد از صد لعن و قبل از صد سلام، کسانی سینیبهدست میآیند بین جمعیت و قهوه را تعارف میکنند. چایی را اما از بدو جلسه آماده میکنند و میدهند دست مردم. گویا یک پیرِ مرحومی، چه بسا یک خادمِ پیشکسوت، سالیانی است نذر و وقف کرده است این مراسم را در حرم برگزار کنند با خرجِ او. و حالا شبهای جمعه این شبستان را نوه و نتیجهها میگردانند برای ساعاتی.
ما به قهوههای این مراسم میگفتیم کاپوچینو. با تاکید خاص و اصفهانیواری بر حرف "چ". یکجور اسم رمز بود تو گویی. و یک نوع تمایزی که میخواستیم برای برداشتمان از این برنامه قائل باشیم. و البته دلیل دیگرش هم این بود که، قهوۀ این مراسم دلنشینتر بود. چرا؟ از این نظر که شیرین بود و نه تلخ. شیرینیاش بسیار ظریف و دقیق بود اما. پیدا بود با وسواس شکردارش میکنند. نه ضایع میکرد حیثیت و ماهیتِ قهوه را، و نه به تلخیِ بیش از حد و گزندۀ آن مجال میداد. از آنهایی هستم که غالباً شیریننوشیِ قهوه را ترجیح میدهم. یا با همراهیِ یک خوراکِ شیرین. کاممان تلخ هست بیشترِ اوقات. این وسط قهوه هم میخواهد خودی نشان بدهد برای خودش که نمیگذاریم...
اینبار که پس از چندین سال با پدر و مادر آمده بودم مشهد، خیلی دوست داشتم ببرمشان به این مراسم. خاصه پدر را که قهوهخورِ کاردرستی است. اما خب. کار که معلوم نمیکند. صاف از وقتی که شبستان را یافتم، آنتن گوشیام پرید، آن هم چه پریدنی و هر چه تلاشیدم که پدر را خبر کنم، که یحتمل در آن موقع جایی همان اطراف بود، نشد که نشد. از مادر هم که زِ بیخوبُن قطع امید کرده بودم؛ چرا که گوشیاش خاموش شده بود. با اینحال سرگردانوار میآمدم وسط گوهرشاد چشم میانداختم که ببینمشان. دو سه بار وسط خواندن زیارت بلند شدم و آمدم بیرون.
دفعۀ آخر بود که آمدم کنار فرشی وسط صحن ایستادم. روی فرش چند نفر نشسته بودند و نزدیک لبۀ آن، که من ایستاده بودم و سرک میکشیدم، پیرمردی روی یک صندلی چرخدار نشسته بود. ابتدا اما متوجه حضور او نشدم. جسم و فیزیک او را و کلیتش را درک کردم؛ اما درواقع نگاهم داخل صحن میچرخید و پیرمرد که محو، در پیشزمینۀ نگاهم قرار داشت، دیده نمیشد. بعد اما برای یک لحظه نگاهِ جستوجوگرم متوقف شد. پیرمرد بود. این کار را با دستانش کرد. چرا که صدایش در نمیآمد و با ایما و اشاره به من سلام کرد. سلامی گرم و مهربانانه. که گویی سلامی است برای سردرآوردن از نگاههای کاوشگرِ من در میان جمعیت و بعد، رساندنِ کمکی در حد توان. آه. چرا زودتر، من آن کار را نکردم؟ چرا از پسزمینه به خطِ اصلیِ نگاهم نیاوردمش و سلامش نکردم؟ من که میتوانستم "صدا" بزنمش و سلامش کنم! بعد از آن نیز، یکجوری به من فهماند که "التماس دعا" دارد. ای بابا. فرض کن این پیرمردِ آرام به من گفت التماس دعا. چه کسی باورش میشود. نمیدانم شاید همو که روی صندلیِ چرخدار، بیصدا و کمتوان نشسته بود، چیزی میدانست که من نمیدانستم. چیزی دیده بود. چیزهای بسیاری. آه ای پیرمردِ بیصدا.
آخر قصه معلوم است. بعد از پیرمرد اما دیگر توانِ چندانی ندارم. تو گویی چونان او، کمتوان شدهام. مراسم تمام شد. قهوه را بین مردم پخش کردند. من نوشیدم. از کسی که مسئولش بود خواستم تا یکی دیگر بگیرم و برای پدرم ببرم. گرفتم و ترک کردم شبستان را. بالاخره موفق شدم به پدر زنگ بزنم. در لحظهای که او بابالجواد بود و درنتیجه از گوهرشاد دور. دیدم نشدنی است. پدر که دارد میرود و من هم که قصد ندارم فعلاً به او بپیوندم و بر فرض پیوستن نیز، کشاندنِ آن لیوانکِ قهوه تا آنجا، پیگیریِ زیادی میخواهد که من فاقدش هستم. دوباره که وسط صحن ایستاده بودم، این بار روی یکی از فرشها و نه لبۀ آن، سر پایین کردم و اولین شانهای که به دستم رسید را تکان دادم و مردِ جوان را صدا زدم و گفتم: «بفرما آقا. این قهوه را به نیت پدر گرفته بودم، اما انگار قهوه نیتِ لبهای شما را کرده بود. بنوش؛ نوش جان.»
نکته: یکی از نوشتههای اینجانب معدوم و مفقود گشته. به یک عدد سگِ باوفای پاسبان و چندی دزد قافله نیازمند شدهایم گویا.