ویرگول
ورودثبت نام
'Salarovski'
'Salarovski'
خواندن ۱۵ دقیقه·۴ ماه پیش

پُرررسِش‌نامه | اندازۀ سه پُرس نامه

فکت: هیچ‌گاه به یک کمال‌گرای وامانده پیشنهادِ پرسش‌نامه‌نگاری ندهید.

از دوستِ عزیزم تقاضا دارم این واقعیت را شب‌ها تا صبح با خود تکرار کند تا ملکۀ ذهنش شود و دیگرباره ما را زخم ندهد.

مقدمات

اولین و شاید آخرین تجربۀ پرسش‌نامه‌نگاریِ من در ویرگول را خواهید خواند. به‌نظرم در انواعِ نوشتن، یکی از راحت‌ترین‌ها، نوشتن در پاسخ به سوال باشد. چرا که دقیقاً می‌دانی که چه باید بنویسی. ولی این به آن معنا نیست که دقیقاً بتوانی آن‌چه را می‌دانی بنویسی و این سختیِ مواجهه با پرسش‌نامه است. صدها و هزاران پاسخ به ذهنت می‌رسد که می‌خواهی روانه‌شان کنی ولی فقط مجبوری یکی از آن‌ها را برگزینی و وقتی هم انتخاب کردی، تازه جایگزین‌ها و دیگری‌ها رُخ نمایان و جذابیت‌های خود را رو می‌کنند. محدودیت و کوچکیِ دفتر و خستگی و کم‌بودِ وقت هم که همیشه مانعِ آزاددَستیِ قلم و فرسودگیِ کاملِ آن است. این کِرم را - Parsosa - در تنبان‌مان انداخت. خدایش خیر دهد. من این پرسش‌نامه را دچار تغییراتی کردم. محتوای پرسش‌ها تقریباً همان است که پارسا آورده بود اما صورت را تا شد بزک کردم و وَر رفتم. بنده اَدایی هستم. شما هم اگر خواستید بعداً و قطعاً می‌توانید صورتِ سوالات را شخصی‌سازی کنید اما ترجیحاً یک پایبندیِ حداقلی به محتوا داشته باشید تا بازی شکل بگیرد.

پُرسِ‌شات / پُرسش‌هات/ پرسش‌هایْت

۱. در اثر یک ناهنجاریِ میان‌بُعدیِ مجهول‌المنشأ که در زیرِ تخت‌تان، در گوشۀ اتاق ایجاد شده است، به درونِ دنیای کتاب‌های مصور کشیده شده‌اید و در ابتدای ورودتان به آن جهان، از شما می‌خواهند ردایی ابرقهرمانی بر تن کنید و قدرتی فراطبیعی برگزینید. چه قدرتی را انتخاب و از آن چگونه استفاده می‌کنید؟

چه پرسشی! واقعیت این است که من از اواسطِ کودکی به‌شدت متاثر از شخصیت‌های کمیک‌بوکی بوده‌ام. نه این‌که مستقیماً کتاب مصور بخوانم اما از طریق اقتباس‌های سینمایی با آنان آشنا شدم و البته بعدتر برای مدتی کمیک‌بوک هم می‌خواندم. مثلاً مثلِ بسیاری از هم‌نسلانم در کودکی سه‌گانۀ مرد عنکبوتیِ سم ریمی را جَویده بودم. سپس بازگشتِ دوباره‌ام به مارول مصادف شده بود با انتشارِ اولین قسمت از انتقام‌جویان. همان‌جا بود که پُتکِ فیلم‌های ابرقهرمانی بر سینه‌ام فرود آمد و تا چندی پیش که مارول به‌جای زباله فیلم می‎ساخت، هنوز زخمِ آن تازه بود و از شکافِ آن خون می‌تراوید.

مخلص کلام این‌که من با این ابرقهرمانان زندگی کرده‌ام و بخش مهمی از خیال‌پردازی‌ها و خواب‌ها و فانتزی‌هایم با آنان گذشته است. اما حالا خودم؟ خب دقیق نمی‌دانم. ولی من از آن قهرمان‌های خداگونه و بی‌حدومرز خوشم نمی‌آید که نه می‌میرند و نه خطری تهدیدشان می‌کند و از آن طرف با قدرت‌شان می‌شود یک سیاره را دود کرد. من همیشه شیفتۀ مرد عنکبوتی بوده‌ام. دیوانه‌وار. اما این تا زمانی رسمیت داشت که دایرۀ آشنایی‌ام با ابرقهرمانان فقط به او محدود می‌شد. بعدتر که با انتقام‌جویان آشِنا شدم، کسی توانست تا حد زیادی به جایگاهِ او نزدِ من نزدیک شود و حتی شاید جای او را بگیرد: تونی استارک و آن لباسِ آهنینِ مسحورکننده‌اش. درواقع تونی استارکِ ذهنیِ من چون از ابتدا با رابرت داونی جونیور شکل گرفته است، با او هست و خواهد ماند. مردِ آهنینی بدونِ رابرت را نمی‌توانم تصور کنم. او بی‌نظیر بود.

با این حال، قدرتِ جسمانیِ ددپول و وُلوِرین را هم خیلی می‌پسندم. پس من قدرتِ یک مردِ عنکبوتی با زرهِ تونی استارک و با بدنی مقاوم به زخم و جراحت را انتخاب می‌کنم. هرچند اگر بگویند یکی از آن سه را برگزین، نمی‌توانم از خیرِ تجربۀ پوشیدنِ لباسِ افسانه‌ایِ تونی استارک بگذرم. او هنوز هم خیالِ من را شعله‌ور می‌کند. حال اگر لباس و توانایی‌های Ironman از آنِ من می‌شد چه می‌کردم؟ طبعاً اول یک جایگاهِ پرواز در تراسِ خانه بنا می‌کردم تا هرگاه خواستم بزنم بیرون، لباس به‌صورت خودکار بر تنم بنشیند. مثل آن سکانس‌های رویایی و شکوه‌مند The Avengers که تونی استارک بر برجِ Stark فرود می‌آمد یا از آن بر می‌خواست. بعد هم که می‌رفتم و چرخ می‌زدم دیگر. در خیابان‌ها، شهرها، کشورها، سیاره‌ها و منظومه‌ها. عشق می‌کردم برای خودم. جارویس هم که همیشه آن‌جاست تا آدم حوصله‌اش سر نرود. لابه‌لای گذرانِ خوشی، قهرمان‌بازی هم در می‌آوردم و چند نفری را در شبانه‌روز از خطرهای احتمالی دور می‌کردم و در کنارش خریدهای خانه را هم سریع‌تر و با کیفیتی بهتر انجام می‌دادم. چه کیفی می‌کردم! استارکِ زمانه می‌شدم!

تلاش‌های سترون و نمکینِ هوشِ مصنوعی برای نزدیک‌شدن به تصویرِ ذهنیِ من و تلفیقِ ددپول و مردِ عنکبوتین و مردِ آهنین
تلاش‌های سترون و نمکینِ هوشِ مصنوعی برای نزدیک‌شدن به تصویرِ ذهنیِ من و تلفیقِ ددپول و مردِ عنکبوتین و مردِ آهنین


۲. فرض کنید کاشفی نابغه هستید و قرار است پردۀ یکی از رازهای جهان را بِدَرید؛ کدام راز را به حجله می‌بَرید؟

خیلی از رازهای ذهنی من شاید «پرسش» باشند که از برخی وقایع و حوادث تاریخی ناشی می‌شوند. در این صورت برای برخی دیگران واضح و روشن‌اند. جامع‌تر بخواهم بگویم، دوست دارم سر در بیاورم از مکانیزم‌های تاریخی یا غیرتاریخیِ جوامع. از خیر اینان بگذریم که خیلی هم رازگونه نیستند و بیش‌تر پرسش‌اند. اما خیلی دوست دارم لحظۀ اول خلقت و آن رازِ خلقت را، آن لحظۀ آغازینِ همه‌چیز را مستقیماً و دقیقاً متوجه بشوم و ببینم. و بعد از آن، لحظۀ پایانی. لحظۀ اتمامِ همه‌چیز و بعد از آن را.

AI: The Night After Doomsday
AI: The Night After Doomsday


۳. درحالِ نوشیدنِ چای و پُرکردنِ بادۀ یارِ شوخ‌چشمِ شیرین‌لب هستید که ناگهان عجوزه‌ای از لای درِ ساغر بیرون می‌جهد و می‌گوید من زیبارویی بودم چون معشوقِ تو، که به‌ناگاه حاکمی ظالم طلسمم کرد و مبطلِ سِحرِ من آن است که تو را از آن‌چه هستی تُهی کنم و برای ۲۴ ساعت به یک شخصیتِ سینمایی یا داستانی مبدل کنم و اگر چنین نکنم در هیبتِ این عجوزۀ چروکیده باقی می‌مانم و اگر چنین کنم از درونِ ساغر بیرون آمده، جوان شده و زوجۀ تو خواهم شد. زود انتخاب کن.

قطعاً این فرصت را به آن عجوزۀ طفلِ معصوم خواهم داد و بعداً راه‌کاری برای کنارآمدنِ یارِ فعلیِ باده‌نوش با آن یارِ دگر خواهم جست. و اما سوال. خوب است که در این سوال می‌توانیم شخصیت‌های کمیک‌بوکی را نادیده بگیریم چون در سوال اول به آنان پرداختم. شخصیت‌های سینماییِ زیادی هستند و نیستند که بخواهم جای آنان باشم. اما عجالتاً و فی‌الحال دو شخصیت مشابه به ذهنم رسیدند: دوست دارم Pi در Life of Pi باشم و Chuck در Cast Away. وجه تشابهِ هر دو هم دورافتادگی و تلاشِ حداکثری برای بقاست. ماجرا یعنی همین. در ادبیات هم دوست دارم Ferdinand Bardamu در «سفر به انتهای شب» باشم و آن زندگیِ عجیب و سیاه و ترسناک و جذابش را تجربه کنم. اگر مقدور باشد از آن «موقتاًعجوزه» خواهم خواست که زمانِ تبدیل را از ۲۴ ساعت به زمانِ دل‌خواهِ خودم، مثلاً یک عمر و نصفی تغییر دهد. حیف و کم است فقط ۲۴ ساعتْ بتوان دیگریِ محبوب بودن را، و خود نبودن را، تجربه کرد.

AI: Cast Away Movie, Digital Art
AI: Cast Away Movie, Digital Art


۴. رفراندوم برگزار شده و قرار است هر شهروندی قانونی را برای یک روز، آن‌چنان که میلش می‌کشد تغییر و تصحیح کند. این شما و این کتابِ قانون.

پِسَرَک اشاره‌ای به علی‌آقا در پاسخ‌هایش داشت. من می‌خواهم از اوس‌بهرام یادی بکنم. آن‌جا که در آهنگِ «داغ»اش می‌گوید:

«من می‌خوام که یادم بمونه
بعضی قانونا سازنده بوده
بعضی ناعادلانه‌ان، بدون که نباید آدم بِش پایبند بمونه»

Daagh Cover | OosBahram Forever
Daagh Cover | OosBahram Forever

سوای از بحثِ بهرام می‌خواهم غیرواقعی‌تر با موضوع مواجه شوم. مجموعه فیلمی هست به نام Purge یا «پاک‌سازی» که در آن قانون‌گذارانِ ایالات متحده آمریکا به این نتیجه رسیده‌اند که برای کاهش جرم و جنایت، باید یک روز در سال، همۀ قوانین را ملغی و معلق کنند تا (نتیجتاً) در طولِ سال میزان جرم کاهش یابد و کل فشار جامعه در آن یک روز تخلیه شود. جدای از این‌که فیلم چگونه این ایده را به تصویر می‌کشد و چه قضاوتی راجع به آن دارد، این ایده به‌شدت جذاب و فریبنده است. قسمتِ نهم از فصل دومِ سریالِ Rick&Morty هم که Look Who's Purging Now نام دارد، درواقع از همین ایدۀ فیلم‌های Purge استفاده می‌کند. در این ایپزود سازندگانِ ریک‌ومورتی هم‌زمان که آن فیلم‌ها را به‌خاطرِ کیفیتِ بد و پایینِ پرداخت‌شان به موضوع به سخره می‎‌گیرند، از ایدۀ پاک‌سازی در داستانِ خود استفاده می‌کنند و حقیقتاً از کل فیلم‌های آن مجموعه جلو می‌زنند. حال اگر نوبت من شد و قرار شد برای همان یک روز تغییر یا تعلیقی در قانون ایجاد کنم، مقرر می‌کنم که قانونِ «پیروی از قانون» برای یک روز معلق شود. جدای از این‌که صراحتاً و دقیقاً چنین قانونی در جوامع وجود داشته باشد یا نه، شاید خودِ قانون یا فشارِ عُرفی و هنجاریِ الزامِ «پیروی از قانون» مهم‌ترین ضمانتِ اجراییِ قانون باشد و وقتی از میان برود، موجودیتِ قانون نیز از میان خواهد رفت و آن روز دیدنی خواهد بود [=

AI: Rick&Morty in Purge Movie's World
AI: Rick&Morty in Purge Movie's World


۵. فصلِ محبوبت؟

زمستان!


۶. ترجیح می‌دهید کدام Literary/Art Awards در سطح جهان Goes To شما؟

یک زمانی که با خواندنِ رُمان‌هایی مثل تل‌ماسه (Dune) یا مرشد و مارگاریتا به ژانرِ علمی‌تخیلی و فانتزی علاقه‌مند شده بودم، دوست داشتم رمانی علمی‌تخیلی بنویسم و جایزۀ ادبیِ نبیولا را از آنِ خود کنم. جایزه‌ای که هر سال به بهترین‌های فانتزی و علمی‌تخیلی اعطا می‌شود. اما الآن اگر از من بپرسی، بی‌تردید دوست دارم جایزۀ ادبیِ گنکور (Goncourt) را به دست آورم که مهم‌ترین جایزۀ ادبیِ فرانسه به شمار می‌رود و ناموَرانی چون مارسل پروست و رومن گاری و سیمون دو بووار آن را به خانه برده‌اند. اما همۀ این‌ها دلیل نمی‌شود که نخواهم یکی از برندگانِ جشنوارۀ فیلمِ ونیز باشم.


۷. مکانی که همیشه آرزو داشته‌اید به آن سفر کنید و از جذابیت‌ها و زیبایی‌های آن لذت ببرید کجاست؟

هنوز و هم‌چنان پاریس در صدر است. اما لندن هم هست، برلین و ژنو نیز. استکهلم. وَ نیز وِنیز. رُم. مادرید و لیسبون. اروپا دیگر. اروپا. باز هم اروپا. و قطعاً مسکو. هرچند نیویورک را هم ضمیمه کنیم. و سیدنی. و توکیو و پکن و سئول و خلاصه همۀ ناموس‌شهرهای دنیا. همۀ مظاهرِ جهانِ وحشِ مدرن و پیشامدرن. سرزمین وحی را هم. و قاهره و دمشق و اورشلیم و بیروت و کرانۀ باختری. اما همۀ اینان به کنار، فعلاً و در وهلۀ اول همان پاریس. مسیرِ همه‌جا از پاریس می‌گذرد. پاریس منتظر است.

AI: European Cities in Middle East
AI: European Cities in Middle East


۸. بزرگ‌ترین درسی که از یک شکست گرفته‌اید چه بوده است؟

شکست. نمی‌دانم یعنی چه. یعنی فقدان؟ یعنی ازدست‌دادن؟ یا باختن یا چیزهای دیگر؟ بزرگ‌ترین درسی که می‌توان از شکست (باختن) گرفت شاید این باشد که آدم آن را بپذیرد و به آن معترف و آگاه باشد. و اگر برایش ممکن و مقدور بود، تلاش کند جبران کند و جلوی بحران را بگیرد تا بعدتر، بدتر نبازد و نشکند. یا لااقل بکشد کنار. بگوید قبول. اشتباه کردم. خوب پیش نرفت. نشد. مسیر را بد آمدم. ولی من می‌پذیرم. من گردن می‌گیرم. نتوانم اصلاح هم بکنم ولی می‎‌پذیرم و کنار می‌کشم. پذیرش مهم‌ترین چیز است. اما این‌ها نمی‌پذیرند. نه که فقط نپذیرند که اصلاً آن را شکست نمی‌دانند. اصلاً هیچ‌چیزشان را اشتباه نمی‌دانند. می‌ترسند بپذیرند و بعد دیگر همه‌چیز تمام شود. تمام شود؟ خب بشود. همه یک روزی تمام می‌شوند. می‌شویم. چاره چیست؟ لااقل بهتر از شیره‌مالی و ماله‌کشی و کثافت‌کاری است که.


۹. همۀ محدودیت‌ها و دست‌اندازها و بن‌بست‌های زندگی از میان رفته‌اند. حالا دیگر هیچ بهانه‌ای نداری. پنج سال دیگر چه کسی هستی و کجا خواهی بود و چه خواهی کرد؟

تخیل و خلاقیتم برای جواب‌های جالب‌انگیزناک دیگر تَه کشیده. با یا بی محدودیت ۵ سال دیگر همان‌جا هستم که باید باشم و همان کاری را می‌کنم که می‌خواهم. جای خودم هستم. جای مطلوبم. هنوز زنده مانده‌ام و دوست دارم بیش‌تر از آن زنده بمانم و رُسِ این زندگی را از تنۀ لامصبش بکشم بیرون. تا ۵ سال دیگر قرار است همۀ فانتزی‌هایم فانتزی نباشند. خلاصه آن موقع سالار+۵ هستم.


۱۰. امروزه بزرگ‌ترین چالش بشریت چیست و چگونه می‌توان آن را از میان برداشت؟

انگار که نشسته‌ای روبه‌روی «برایان مگی» و داری به سوالاتش پاسخ می‌دهی. بله. من هم حتماً سه بار مهمانِ او خواهم شد به‌جای یک بار. علی‌ای‌حال ببین برایان جان. امروزه و همه‌روزه بزرگ‌ترین چالشِ بشریت خودِ بشریت بوده و هست و تا بشر هست، مشکل هم هست. آخرین مسئلۀ انسان هستیِ لایزال و پیوستۀ خودِ اوست. حاصلِ بزرگ‌ترین و آخرین اشتباهِ ناخوبِ کائنات. مزاحم و زائدۀ همیشگیِ عالَم. «نتوانست کشید» و این حرف‌ها. بِکِش بیرون برایان جان. رها کن. رها شو. مثل نَفَس‌های عمیق.


۱۱. اگر فقط بتوانید یک احساس را برای ادامۀ زندگی انتخاب کنید و بقیه را از دست بدهید، کدام احساس را جدا می‌کنید و چرا؟

احساس. باید دیالکتیکی نگاه کرد به داستان. درواقع از وقتی که دیالکتیکی با داستان‌هایت مواجه شوی دیگر بعد از آن نمی‌توانی دیالکتیکی نباشی. برای همین به‌نظرم یک احساس در تضادِ با احساسِ مقابل یا متفاوتِ خودش معنا پیدا می‌کند. من دوست دارم محبت و دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن را انتخاب کنم. اما ناچارم در کنارِ آن، حس نفرت و بیزاری یا دست کم «هیچ حسی به دیگران نداشتن» را هم انتخاب کنم تا آن اولیِ مطلوب کار کند و طعم بدهد. و اصلاً معنا پیدا کند.


۱۲. اگر قرار بود یک داستان کوتاه بنویسید که در آن حیوانات حرف می‌زنند، داستان شما در چه باره بود؟

همۀ حیوانات محبوبم را از جمله اسب آبی و شیرِ دریایی و فُک و گوزن و تنبل و اسب و یوزپلنگ را می‌ریزم داخلِ دانشکدۀ علوم اجتماعی، لای آدم‌ها، تا در کلاس‌ها شرکت کنند و با اساتید و دانش‌جوها تعامل داشته باشند و به چالش بکشند و به چالش کشیده شوند و بعد هم خودشان عضو هیئت علمیِ آن‌جا بشوند و شاگردانی تربیت کنند. البته طبق معمول در یک داستان کوتاه جا نمی‌شود این روایت. بماند که حرف‌زدن از داستانی با محوریتِ حیوانات سخن‌گو، در جهانی که اَبَردستاوردی مثل «بوجک هورسمن» را به خود دیده است، شوخیِ بچه‌گانه‌ای بیش نیست.

AI: A Marxist Deer
AI: A Marxist Deer


۱۳. تصور کنید که یک نویسنده هستید و قرار است کتابی دربارۀ زندگی خود بنویسید. عنوان کتاب چیست و سه فصل اول آن دربارۀ چه موضوعاتی است؟

انتخابِ اسم و عنوان همیشه برای من معضلی بوده و هست. اما بیش‌ترِ اوقات لحظاتِ آخرِ یک نوشته و نزدیکِ انتشار، عنوانِ خوبی به ذهنم می‌رسد. برای همین، الآن قیدِ عنوان را می‌زنم. بعداً که به موعدِ چاپ نزدیک شدم، قطعاً عنوانِ درخوری به ذهنم خواهد رسید. اما سه فصل اول. خب من اصلاً با کلیت چارچوب این کتاب مشکل دارم. یعنی شاید قرار نباشد فصل‌بندی داشته باشد. یا اگر هم داشته باشد قرار نیست هر فصل موضوعی مجزا و قابلِ تفکیک داشته باشد. بی‌شک کتاب من یک کل به هم پیوسته و تجزیه‌نشدنی است. در عین حال که به ۱۳ بخش هم تقسیم خواهد شد که هر کدام در فردیتِ خود قابلِ بررسی و مطالعه‌اند. اما اگر بخواهم گمانه‌زنی کنم، و فرض کنم که روایتِ کتاب از نوعِ کلاسیک و خطی باشد، سه فصل اول موضوعاتی مثل کودکی، مدرسه، همالان، شیطنت، مسجد، خانه، خانواده، خون، ترس، کابوس، فقر، سختی، و چیزهای دیگری را در خود جای خواهد داد. البته که شک ندارم هیچ‌گاه قرار نیست کتابی دربارۀ خودم بنویسم و خودزندگی‌نامه‌نگاری کنم. ترجیح می‌دهم زندگیِ خودم و وقایع و ماجراهایش را در ۱۳ کتاب و سناریوی مجزا، به‌شکلی غیرمستقیم و وام‌گیرانه و الهام‌بخش، پخش و تقسیم کنم تا این‌که مستقیماً کلِ آن را در ۱۳ فصل به خوردِ خواننده بدهم.


۱۴. اگر می‌توانستید یک روز را با فردی مشهور و زنده سپری کنید، این افتخار را به چه کسی می‌دادید؟

سه تا علی. یکی مصفا و دیگری سورنا و سومی (برای‌تان عجیب است اما) خامنه‌ای. مصفا یکی از جذاب‌ترین انسان‌هایی است که می‌شناسم. هرچند تا حد زیادی احتمال دارد گذرانِ یک روز با او، ملال‌آور باشد و نظرم را راجع به او عوض کند. از او بعید نیست. اما باز هم این یک روز را از دست نخواهم داد. سورنا را هم که نگویم. باید بنشیند روبه‌رویم و شعر ببافد و حرف بزند و گوزنِ مارکسیستِ درونش را برایم سلاخی کند. یا که با هم برویم وسط کویر، زیرِ سایۀ آن درختِ وحشیِ ریشه‌دار و من مدام جامش را لب‌ریز کنم و او از ترسِ ماریان ننوشد ولی مست شود. سومی را هم لازم نیست که بگویم چقدر کنجکاوم از نزدیک با او مواجه شوم و تعامل داشته باشم. بهرام نورایی نیز اسمش در لیست است. بعد از پاریس به استکهلم که رفتم، قطعاً بیش از یک روز را با او خواهم گذراند. همین‌ها به ذهنم رسیدند. هرچند همیشه بعد از این‌که آدم انتخاب می‌کند یادش می‌آید چه گزینه‌های مهم و بزرگی را از قلم انداخته است. من که همیشۀ خدا همین‌طورم. مثلاً الآن به فکرم رسید سروش صحت یا رضا عطاران؟! چرا که نه؟ عالی‌اند. ولی نقطه می‌گذارم و رد می‌شوم وگرنه صفحه سرریز از اسم می‌شود.


۱۵. از چه کسی دعوت می‌کنید که این پرسش‌نامه را پُر، و آن را در صفحۀ خود منتشر کند؟

خب خب. سوال سختی است. امیدوارم ...... یکی از اولین کارهایی که بعد از فراغت از کنکور می‌کند، پرداختن به این پرسش‌نامه باشد. ...... و ........... (که او هم اگر وقت کرد و از کاویدنِ رَوانِ آدمیان فارغ شد، باید به حسابِ این پرسشنامه برسد) جزو آدم‌های خلاق و متفاوت‌نِگَری هستند که انصافاً مشتاقم ببینم چه می‌نویسند. .......... هم بد نیست که از لاک و حُجره و کتابِ برگ‌کاهی‌اش سری بیرون آورد و آبی به سروصورتِ صفحه‌اش بزند. فلسفیدنش را بریزد داخلِ این پُرسِشَک‌ها. .... نیز باید اندکی از بَناهای عصر صفوی دل بِکَنَد و برگردد و در کنار روزمره‌نویسی‌های جذابش جنبش پرسش‌نامه‌نگاری را احیا کند. و خیلی‌های دیگر. همۀ آن ۱۵ نفری که دنبال‌شان می‌کنم که یحتمل ⅓شان این نوشته را نمی‌خوانند. و آن ۱۵۰۰۰ نفری که دنبال‌شان نمی‌روم. و همۀ آن (فعلاً) ۲۰۴ عزیزی که من را دنبال می‌کنند. بیایید و بنویسید و جنبش پرسش‌نامه‌نگاری را احیا کنید! که این بر همه بهتر است از خیلی چیزها! خیلی حال می‌دهد خدا شاهد است!

راستش دلم تنگ شده بود برای چنین نوشته و مطلبی که شخصی‌تر باشد و (به‌نظرِ خودم) فضای متفاوت و سرگرم‌کننده‌ای داشته باشد. نیاز داشتم. و ممنونم از پارسوسا. و شمای عزیزِ وقت‌گذارنده و خسته‌نَشَوَندۀ همراه. نظرات‌تان جذاب‌ترین اعلانی (Notif) است که ویرگول به خود دیده است و خواهد دید.


بعدالتحریرها:

  • چه می‌کند این AI یا هوش‌اَلَکی!
  • به بادِ هرزۀ پیچ‌خورده لای موهایت قسم که عنوانِ پُست، اندکی بعد از اتمامِ آن و لَختی قبل از انتشارِ آن انتخابات شد.
فیلمنوشتننویسندگیپرسشنامهپرسش‌نامه‌نگاری
آقای (سابقاً) راوی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید