ذوالنّون
ذوالنّون
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

أن مع‌العسر یسری (و بالعکس)


برگرد به زندگی!
برگرد به زندگی!

می‌خواهم یک راز را به شما بگویم؛ من در گلویم یک استخوان دارم. یک استخوان که هرچند وقت یکبار جابجا می‌شود و به نوعی حضورش را با پاره کردن گلویم و در آوردن اشکم یادآوری می‌کند. نه می‌توانم درش بیاورم و نه می‌توانم پایین بدهمش؛ همانجا مانده است و هست.

چهار شب را در قم گذراندم و امروز به تهران برگشتم. چهار شب زیبا و دوست‎‌ داشتنی که شعر تنفس کردیم و خیال ساختیم. حالا همه گذشت و تهرانم. برگشته ام به زندگی. جمله‌ای که معمولا در اینجور زمان ها می‌گویم.

امشب شب سختی بود برایم. خودم هم مقصرم البته و البته که خیلی وقت است مقصرم؛ حدود دوسالی می‌شود که تمام نمی‌شود. البته که من ادامه می‌دهم؛ چاره‌ی دیگری ندارم. ادامه می‌دهم و خداراشکر.

فردا قرار است برویم بهشت زهرا و کار بسیج دانشگاه را شروع کنیم و کارهای زیادی دارم برای اجبار به انجامشان. دوست داشتم خیلی بیشتر از این‌ها اینجا بنویسم اما خسته ام و این "خسته‌ام" تنها به معنای خوابالودگی نیست. فردا بیشتر می‌نویسم و اگر حرف چندانی هم نداشتم، داستان می‌نویسم. به هر صورت باید بنویسم. این درد خراشیدگی گلویم را کمتر می‌کند.


زندگیبازگشتنویسندگیروزنوشتکافیه
تنها نشسته در شکم نهنگ و می‌نویسد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید