میخواهم یک راز را به شما بگویم؛ من در گلویم یک استخوان دارم. یک استخوان که هرچند وقت یکبار جابجا میشود و به نوعی حضورش را با پاره کردن گلویم و در آوردن اشکم یادآوری میکند. نه میتوانم درش بیاورم و نه میتوانم پایین بدهمش؛ همانجا مانده است و هست.
چهار شب را در قم گذراندم و امروز به تهران برگشتم. چهار شب زیبا و دوست داشتنی که شعر تنفس کردیم و خیال ساختیم. حالا همه گذشت و تهرانم. برگشته ام به زندگی. جملهای که معمولا در اینجور زمان ها میگویم.
امشب شب سختی بود برایم. خودم هم مقصرم البته و البته که خیلی وقت است مقصرم؛ حدود دوسالی میشود که تمام نمیشود. البته که من ادامه میدهم؛ چارهی دیگری ندارم. ادامه میدهم و خداراشکر.
فردا قرار است برویم بهشت زهرا و کار بسیج دانشگاه را شروع کنیم و کارهای زیادی دارم برای اجبار به انجامشان. دوست داشتم خیلی بیشتر از اینها اینجا بنویسم اما خسته ام و این "خستهام" تنها به معنای خوابالودگی نیست. فردا بیشتر مینویسم و اگر حرف چندانی هم نداشتم، داستان مینویسم. به هر صورت باید بنویسم. این درد خراشیدگی گلویم را کمتر میکند.