ذوالنّون
ذوالنّون
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

از روزهایی که به خاطر سپرده نمی‌شوند

همه خیلی زود رفتند.
همه خیلی زود رفتند.

دیشبم هم به فردایش وصل بود. مثل شب‌های قبلش و امشبی که ساعت چهار است و من دارم این جا می‌نویسم. خیلی دیر بدون ساعت از خواب بیدار شدم و مثل تمام این چند روز در سردرگمی و هرز زیستن غوطه خوردم. گوشی ام را نگاه کردم، م چندباری زنگ زده بود از صبح و جواب نداده بودم و (ح) هم چند پیام داده بود که امروز کلاس را میایی یا نه و چه ساعتی بریم دانشگاه. یادم آمد شب قبل تا نزدیک صبح درحال چیدن حروف کنار هم برای ساختن رباعی بودم. دوباره برای رباعی تلاش کردم با خودم گفتم اگر شد سه رباعی برای (ح ق) بگویم که جلسه را می‌روم و اگر نه هم می‌روم کلاس دانشگاهم را. یک رباعی کامل شده بود و یکی نیمه که ح زنگ زد. جواب ندادم و دوباره و دوباره و نمی‌دانستم بروم یا نه. وضو گرفتم نشستم رو به قبله استخاره کردم برای دانشگاه رفتنم و حالا که فکر می‌کنم اصلا جایش نبود. به هرصورت بد آمد. خیلی بد. به ح پیام دادم و گفتم برایم مشکلی پیش آمده و نمی‌آیم کلاس را. خیلی سریع تکالیف زبانم را نوشتم و ناهاری خورده و نخورده دویدم سمت مترو. حواسم بود که ح در مترو نبیندم، نزدیک ته مترو و واگن خانم ها نشستم. زل زده به گوشه‌ی جمع و باز شدن در مترور، رباعی را کامل می‌کردم. ایستگاه هفت تیر رسیده بودم که فکر کردم طالقانی‌ست و پیاده شدم. خواستم دوباره سوار شوم، شلوغ بود و ماندم تا متروی بعدی بیاید و بعدی باز همینطور. قیدش را زدم و پیاده راه افتادم. او و دوستانش در گوشم می‌خواند و سرما گوش هایم را می‌سوزاند. به قول مادرم سوز برف بود، اما برفی در کار نبود. رسیدم و پله های ساختمان موسسه را بالا رفتم تا طبقه چهارم. جز یکی دو نفر هیچکس دیکر نبود. یکی از هم دوره‌ای هایم را دیدم که تازه وضو گرفته بود. خیلی فکر کردم و یادم نیامد وضویم باطل شده باشد. پشت سرش به نمازخانه موسسه رفتم. نماز مغرب را که پشت آقای م ع و بعد به آقای م ا که کنارم بود سلام کردم و برای بار چندم به نظرم مهربان و نازنین آمد. رفت، عشا را که خواندم دیگر کسی در نمازخانه نبود. یاد روز اول اردوی اول افتادم که آمدیم و همه دور تا دور نشسته بودند و شلوغ بود. در پنجره‌ی رو به در، تصویر خودم افتاده بود. یادم آمد به اینجا رسیدن هم یک روز آرزویم بود. عکس گرفتم و برگشتم به سالن اجتماعات. حالا چند نفری آمده بودند و برنامه داشت شروع می‌شد. اسمم را در لیست نوشتم اما تیک شعرخوانی ام را نزدم. گفتم دو رباعی ضعیف چه خواندنی دارد آن هم در این برنامه. دو نفر اول که خواندند پشیمان شدم. گفتم کاش اسم مرا هم بخواند بی توجه به تیک نزدنم. اما نخواند. پخش مستقیمی هم برای شبکه خبر گرفتند و بعد چند شعر دیگر شنیدم و ناامید از خوانده شدن اسمم بلند شدم زودتر بروم تا به کلاس زبانم هم برسم. دم در باز هم م ا را دیدم و اقای ع د را. ع د فامیلی‌ام را درست گفت. معمولا اینطور نیست و گفت شعر بگو! نگفتم که دلیل این که مدتهاست نتوانستم شعر تازه بگویم خود تو هستی. امروز دوست داشتنی به نظرم آمد و سعی کردم دلم را با او صاف کنم. م ا گفت قرار بود صحبت کنیم و قرار شد پیام بدهم و رباعی‌ها را هم برایش بفرستم. از معدود دفعاتی بود که از ساختمان موسسه خارج شدم و خوشحال بودم. تا مترو طالقانی دویدم با صدای بمرانی. سرما کمتر شده بود و شاید هم قابل تحمل تر. برگشت انگار سریع تر طی شد و خانه که رسیدم فقط بالا رفتم دوتا ویفر شکلاتی و سوییچ را برداشتم و تا کلاس زبان را کمتر از پنج دقیقه گذراندم. کلاس بوی همیشگی کلاس زبان‌ها را می‌داد. تمام که شد تا خانه حدیث کسا را که این روزهای آخر چله اش است، با سرعت x1.8 در ماشین پخش کردم و خواندم. خانه که رسیدم کنار بخاری گذراندم تا گرم شوم و همین. هیچ چیز هیجان انگیزی وجود ندارد.



گذشتههمین
تنها نشسته در شکم نهنگ و می‌نویسد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید