اولین تجربه شعرخوانی من در جمع جلسات شعرخوانی برمیگردد به شانزده یا هفده سالگیام. آن سالهای دبیرستان که لابلای کتاب دفترها و روی نیمکتم را که میدیدی پر از شعر بود. ذوق داشتم از اینکه بالاخره من هم انگار بلدم کلماتی را روی وزن ردیف کنم و آخرشان را با قافیه ببافم و روی کاغذ بیاورم و حتی یادم است آن سالها شعری نوشتم که در مسابقه شعر مکتوب منطقه، دوم شد. همان روزها بود که نمیدانم از کجا پوستر جلسه شعرخوانی در خانه شعر و ادبیات به میزبانی استاد غلامرضا طریقی و با حضور استاد محمدعلی بهمنی را دیدم. تا خود ایستگاه متروی حقانی مدام شعرم را، زیر لب برای خودم خوانده بودم که آماده باشم و آنجا هم که رسیده بودم همان اول اسمم را داده بودم برای شعرخوانی. برنامه شروع شد و هرچه جلوتر رفت اضطراب من بیشتر و بیشتر شده بود تا آن لحظه که اسمم را خوانده بودند و خودم را هزاربار لعنت کرده بودم که اصلا چرا اسمم را نوشتم و بماند که بارها به فکر بیرون زدن از جلسه افتادم که اصلا وقتی اسمم خوانده میشود نباشم و بگذرد. تقریبا پنج دقیقه به خواندن اسمم بود که به این نتیجه رسیدم اصلا اینجا جای من نیست اما یک چیزی، یک حسی میگفت بمانم و ماندم و با دست و پای لرزان بالای سن رفتم و با لرزش محسوس در صدایم شروع کردم به خواندن؛ «به حرص ار شربتی خوردم مگیر از من که بد کردم/ بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا» این شگرد من بود. من تا مدتها هرجا که شعر میخواندم، قبل از خواندن شعر خودم با این بیت از سنایی شعر خواندن را شروع میکردم که یکجورهایی سپر دفاعی باشد در برابر نقدهای تند و تیز یا حتی مسخره کردن های احتمالی. ام روز اما شعرم که تمام شد هیچ خبری از اینها نبود. استاد بهمنی لبخند زدند و تشویقم کردند که این صحنه را یادم نمیرود و بعد هم استاد طریقی با شوخی خاطرات اولین بارهایی که شعر خودشان را در جلسات شعر خواندند تعریف کردند. سالها گذشته و من تا الان شعرهای زیادی از استاد بهمنی خواندهام و حتی حفظ شده ام. سالها گذشته و من هنوز اگر جایی بخواهم شعر بخوانم صدایم واضحا میلرزد و از اضطراب خیس عرق میشوم. سالها گذشته و من تازه وقتی سواد شعریم بیشتر شد فهمیدم آن شعر که آن روز خواندم غلط وزنی هم داشت. سالها گذشته اما من آن روز را یادم نمیرود و آن تشویق و آن لبخند برایم همیشه اینطور بود که ادامه بده، این استسقا تو را به جایی میرساند. سالها گذشته و من هنوز شعر مورد علاقه ام از استاد بهمنی همان شعرِ «دریا شدهست خواهر و من هم برادرش...» است که آن روز و در آن جلسه از خودشان شنیدمش و بعدش هم داستانِ سرودنش را گفتند که میخواهم سالها بعد، اگر یک روز خیلی بهتر از این توانستم بنویسم، دربارهاش بنویسم. حالا سالها از آن روز گذشته است و امشب استاد محمدعلی بهمنی فوت کردند. لطفا فاتحه ای برایشان بخوانید.