یاد دوران بچگی افتادم. آن موقع هم زیاد گم میشدم. گم شدن در شلوغی، گم شدن در خلوت، گم شدنِ دستهجمعی و گم شدنِ تنهایی. دست پدر، مادرم را ول میکردم، بین خیابانها سرگردان میشدم و راه را گم میکردم یا به تماشای چیزی سرگرم میشدم و بعد میدیدم که گم شدهام. اینبار اما با همهی آنها فرق داشت. احتمالا هرچه آدم بزرگتر میشود، شکل گم شدنهایش هم تغییر میکند. سه هفتهای بود در زندگی گم شده بودم؛ سرگردانی سلول به سلول تنم را گرفته بود که صبح حدود ساعت شش که میخواستم سوار مترو بشوم، در که باز شد یک نفر جلو دری که من روبرویش منتظر بودم، کف مترو خوابیده بود. به پهلو و پشت به در، با کاپشنی که حالت دست به سینه خوابیدنش پارگی پهلویش را نمایانتر میکرد. ماتم برده بود که از پشت سرم یکی آمد و پایش را بلند کرد و از رویش رد ش و سوار مترو شد. از در بعدی سوار شدم و به او نگاه میکردم که یکی از مسوولین مترو آمد و بیدارش کردم و او آرام بلند شد و از مترو بیرون رفت. به این فکر میکردم که ایستگاه ما آخرین ایستگاه خط است و به این که همیشه وقتی قطار میرسد به ایستگاه آخر مسولان ایستگاه همه را پیاده میکنند و نمیگذارند کسی در قطار بماند و حتی اگر کسی هم خواب باشد بیدارش میکنند. به این فکر میکردم که شاید آدم گاهی بهتر باشد که گم شود. شاید مجبور باشد گاهی. شاید گاهی آنقدر هم بد نباشد. حالایی که در هوای گرم مترو نشستهام و حالایی که تهران لحاف برف را تا زیر چانهاش بالا کشیده است به این فکر میکنم که کاش هر گم شدهای کسی یا چیزی را داشته باشد که پیدایش کند. برش گرداند. شاید گم شدن گاهی خوب باشد اما "گم مانده" را نمیدانم.