صبح روز بعد همهچیز تغییر کرد! آدمهای جدید، اتفاقات تازه، و مور مور شدن تن از سر شوق!
مثل هر یکشنبهی دیگری دانشگاه رفتم و از صبح سر کلاس بودم. اذان را که گفتند، در تایم استراحت بین کلاس ایستایی، دو دل بودم که برای نماز بروم یا نه از طرفی هم زمان کوتاه استراحت و این که وضو هم نداشتم خودش بهانهساز بود تا نماز اول وقت را بیخیال شوم و آن را بگذارم برای بعد از کلاس تا کلاس بعد. به هر جهت اما انگار که نهایتا زور مبارزهام با این نفس دغل پیشهی راحت طلب چربید و رفتم وضو گرفتم و خود را به نمازخانهی کوچک گوشهی طبقه دوم از ساختمان سوم رساندم.
مثل همیشه خلوت. غیر از من دو نفر دیگر بودند که یکیشان جلوتر ایستاده بود به نماز و دیگری کنار دیوار نشسته بود روی زمین و با گوشیاش کار میکرد. همین که ایستادم برای نماز رو کرد به من و گفت: آقا جلو بایستید اقتدا کنیم! جا خوردم و جواب همیشگیام در مقابل تعارفات را با خنده، رو آوردم که: "سلامت باشید!" و الله اکبر را گفتم.
محمد خیلی دغدغهمند بود. این کامل ترین توصیفیست که میتوانم از او داشته باشم. این را از همان لحظه بعد از اتمام نماز و قبول باشدی که گفت و شروع صحبتش هم میشد فهمید.
_ شما ترم چندید؟
من... ترم سه.
_ پس شما هم نبودهاید آن موقع.
کدام موقع؟
و اینجور بود که خیلی چیزها _که البته فکر میکنم در آینده خیلی چیزها باشد_ شروع شد.
گفت که راستش ما مدتی هست مسائلی را پیگیری و دنبال میکنیم، شما میدانستید که اینجا حدود چهار سال پیش بسیج فعالی داشته که به کلی منحل شده؟
انگار یکباره خون در رگهای دوید و تنم مور مور شد. بوی دردسر میآمد؛ بوی کلهخری و دیوانگی و بیشتر از همه بوی دغدغهمندی. قرار شد کلاسم که تمام شد بیایم پیشش کتابخانه. استاد درس میداد و من فکر میکردم به این که چطور بعد از این همه تلاشهایم و ناامید شدنم حالا اینگونه به چنین آدمی بر خوردهام. به این فکر میکردم که خیلی چیزها دارَد شروع میشود.
رفتیم و از بوفه دوتا چای نبات گرفتیم و در یک کلاس خالی نشستیم به صحبت. از خودش گفت از اینکه چقدر به این رسالت داشتن هرکس در هرکجا، معتقد است و این که میخواهد اینکار الویت اولش باشد و برای برداشتن این علم از روی زمین دستهایش را خالی کرده است و آمده است جلو. او از همان آدمها بود که با دیدنشان به وجد میآیم و از آنها که به دنبال وظیفه میگردند.
قرار شد چهارشنبه جلسهی اول این تشکیلات نوپا باشد و اگرچه نمیتوانم باشم _ به خاطر سفر به قم_ اما قرار شد دورادور پیگیر باشم و این جمع کوچک هفت نفره را رها نکنم. چه چیزها قرار است بشود نمیدانم اما دلم روشن است و سرم درد میکند برای مجاهدانه زیستن. مثل محمد.
پ.ن: این متن اولین متن طولانیایه که با کیبرد لپتاب تایپ میکنم و انصافا کلید ترکیبی نیمفاصله را مدام گرفتن چقدر سخت است!
پ.ن2: فردا صبح انشاءالله با بچههای آفتابگردانها عازم قم هستم. باز هم مینویسم چه میشود. در واقع باید بنویسم. این یک تعهد است.
پ.ن3: خیلی چیزهای دیگر هم بود که میخواستم برای این روایت بگویم اما به دلیل فاصله افتادن بین اتفاقات و نوشتنشان همچنین فاصله افتادن بین خود پروسهی نوشتن، به کلمه تبدیل نشدند. باشد که عبرت شود.