Stockholm
Stockholm
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

حکایتِ مشیری


وای، جنگل را بیابان میکنند!

از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت الوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان ادم

صدر پیغام اوران حضرت باری تعالی

زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید

آدمیت مرده بود

گرچه ادم زنده بود

از همان روزی که یوسف را برادر ها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند

ادمیت مرده بود

بعد هی دنیا پر از ادم شد و این اسیاب

گشت و گشت

قرن ها از مرگ ادم هم گذشت

ای دریغ،

ادمیت برنگشت

قرن ما

روزگار مرگ انسانیت است

سینه دنیا ز خوبی ها تهی ست

صحبت از پاکی مروت ابلهی ست

صحبت از عیسی و موسی و محمد نابجا ست؛

من که از پژمردن یک شاخه گل

از نگاه ساکت یک کودک بیمار

از فغان یک قناری در قفس

از غم یک مرد در زنجیر

حتی قاتلی بر دار

زهرم در پیاله

زهرمارم در سبوست

مرگ او را از کجا باور کنم؟!

صحبت از پژمردن یک برگ نیست!

وای جنگل را بیابان میکنند...

دست خون الود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند

هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا

انچه این نامردمان با جان انسان میکنند

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست

در کویری سوت و کور

در میان مردمی با این مصیبت ها صبور

صحبت از مرگ محبت،

مرگ عشق...

گفتگو از مرگ انسانیت است!



مرگ انسانیتفریدون مشیریشعرزن زندگی ازادی
و روزی زیر آوار حرف ها، جان خواهیم داد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید