در یک روز بارانی، پسری به نام آرش تصمیم گرفت به قدم زدن در خیابانهای شهر برود. باران به آرامی میبارید و خیابانها را در یک لایه از آب پوشانده بود. آرش با یک چتر رنگی در دستش، به صدای قطرات باران که به زمین میخوردند، گوش میداد و احساس آرامش میکرد.
او به یاد خاطراتی که در زیر باران داشته، افتاد. یاد روزهایی که با دوستانش به اینجا آمده بودند و با هم زیر باران میرقصیدند. اکنون، آرش تنها بود، اما این تنهایی به او اجازه میداد تا به افکارش و رویاهایش فکر کند.
با هر قدمی که برمیداشت، بوی تازگی خاک و باران در هوا پیچیده میشد. آرش به یاد آرزوهایش افتاد و تصمیم گرفت که هرگز از تلاش برای رسیدن به آنها دست نکشد. باران به او یادآوری میکرد که زندگی همیشه پر از چالشهاست، اما هر بار که باران میبارد، فرصتی برای شروعی دوباره وجود دارد.
او در نهایت به پارکی رسید که در آنجا بچهها در حال بازی بودند و صدای خندههایشان در فضا طنینانداز بود. آرش چترش را بست و به جمعیت پیوست، با لبخند بر روی صورتش و قلبی پر از امید و شوق به آینده. باران او را تنها نذاشت، بلکه او را به زندگی و شادی نزدیکتر کرد.