
*نرگسها مرده اند*
نه به خاموشی در خاک،
که در آغوشی خلائی بیرحم.
جایی که زنجیرهایِ زمان در منطقِ ابدی خود میپوسند و از هم میپاشند.
گویی ابعادِ هستی در تلافی با هیچ پایانی
به انجماد رسیدهاند و برف ،
روبانی سفید بر تابوتِ رویاهایِ متروک میپوشاند.
این سکوت، نه یک سکوتِ صرف، که آینهای به سویِ عدم،
جایی که قوانینِ هستی رنگ میبازند
و معنا در گردابِ پوچی گم میشود
باد
میراثِ سرودهایِ ناتمام،
در گوشِ کیهان نالههایی سر میدهد،
زیر بارِ سنگینِ خاطراتی که در اعماقِ روح حک شدهاند
باران
اشکهایِ خدایانِ فراموش شده،
بر گورِستان سنگینِ نیستی میبارد،
و آهنگِ خشک ِ درست کاریِ هستی را تداعی میکند.
نرگسها مرده اند
زمان
در چرخشِ بیسرانجام ،
به ایستادگی در زیرِ پرچمِ بیثمری رسیده،
و باز باران
ته نشینیِ اشکهای زاهدانه،
با ضرباتی دقیق
بر سنگ فرشِ جامدِ خلاء
زیباییِ تلخِ تحول را
به تصویر میکشد .
مرگ،
نه به انکار ِحیات ،
که به تسبیحی خاموش بدل گشته، که در حلقههای بیپایانِ خود،
نغمه ی زندگی سر میدهد.
مرگ
نمازیست بی سخن،
که در وجدان ِ کائنات ادا میشود،
نرگسها مردهاند ،
و ما در وهمِ خودآگاهی محبوسیم، هرگز زاده شدهایم ؟؟
مرگِ نرگس تنها دروازهای نیست که در سکوت ِخود میجوشند و شکوفا میشوند ؟
در آغوش ِمرگ، آزادی نهایی را میتوان یافت؟
و شاید: نرگس هانمردهاند،
بلکه به رقصِ ابدی،
در وادیِ نیستی پیوسته اند...