
دریا،شب،ستاره،آسمان.
چه زیباست؛اگر خوشحال باشید:)اگر لبخندی بر لب و کتابی در دست داشته باشید،اگر آن لحظه آسوده باشید.ساحل میتواند خطرناک باشد،ما تجربه اش را داریم(پ.ن:امیلی رو میگم)ما میدانیم،مرگ همیشه هست.اما جولین خوشحال بود.جولین در ساحلی امن بود،در دل ستارگان؛جلوی دریای خروشان و آبی.دریایی که آبش همه جا یکیست،دریایی که همیشه شنواست:)جولین با خوشحالی انگشتش را میان کتابش گذاشت تا صفحه را گم نکند و زمزمه کنان گفت:«دوست خوبم..حالت چطوره؟امشب چی برام داری؟»و با شوخی اضافه کرد:«نکنه یه نامه توی بطری؟»از جایش بلند شد و در امتداد خط ساحل راه رفت:«میدونی..بچه که بودم از موج هات میترسیدم.ولی کف های سفید بعد از موج ها،مجذوبم میکردن.اما الان...تو دوست خوب منی:)»لبخندش کمی تلخ شد:«میدونی چیه؟یکم..حس میکردم دوستی با دریا عجیبه.ولی تو حرفمو گوش میدی،بدون هیچ جور قضاوتی.این..خیلی قشنگه.»ایستاد و نسیم خنک ناشی از امواج را در آغوش کشید.دوباره لبخند شیرینی زد.جولین دختر زیبایی بود.دختری با موهای بلند قهوه ای و پوستی سفید.لاغر اندام بود،با گونه های گلگون.از پنج سالگی،بهترین رفیقش دریا بود.او با دریا حرف میزد،دریا با او.موج های گردی در سطح دریا به وجود آمدند.جولین گفت:«من هم همینطور،من هم..»و به ناگاه،واقعا بطریای جلویش ظاهر شد!جولین،شوکه،خم شد و بطری را برداشت:«این دیگه چیه..؟»
-هفت سال بعد:
جلسه دادگاه تمام شده بود.او باید همه چیز را علنی میکرد.او نامه را داشت.نامه ای که اثبات میکرد مایک جکینز،امیلی رابینسون را کشته.آن نامه از اعماق دریا به دستش رسیده بود،هفت سال پیش. نامه هنوز هم همدم لحظه های امیلی بود؛آن را هیچ گاه از خودش جدا نمیکرد.نامه انگیزه او شد که وکیل شود.نامه باعث شد بفهمد دریا دوستان دیگری هم دارد،و دریا باعث شد جولین بفهمد دوستان دریا دوستان او هستند و او دوستان دریاست.در گوشه ای از همین کشور،دختری هست که واقعا به دریا احتیاج دارد.دختری که پدر معتادش،امیلی رابینسون را کشته است..:)
٫متن نامه٫
سلام جولین.سلام،دوست دیگر دریا.دریا دوستان زیادی دارد،من این را همان لحظه ای فهمیدم که در آن غرق شدم.دریا کلی از تو برایم حرف زده،گفته که دوستان کودکی هستید..به من کمک میکنی؟من فقط غرق نشده ام،بلکه کشته شده ام.من کشته دستانی شدم که مرا هل دادند.درست است،شاید من از بند زندگی تلخم رها شده باشم،اما دیگران چه؟من از تو نمیخواهم حق مرا بگیری،حق کسانی را بگیر که ممکن است در همچین حادثه ای نابود شوند.من امیلی هستم،همان دختری که در شبی ستاره باران،بجای غرق آسمان شدن،غرق اعماق شد.همان کسی که آن مرد معتاد هلش داد؛من همان دختر رها شده هستم..تو هم مرا رها نکن..:)
(پ.ن:این داستان وقتی به ذهنم رسید که کامنت tatsoo رو خوندم.البته دقیقا اون نیست،ولی وقتی یکم فکر کردم یادم اومد یه تئوری دنباله احتمالی هم برای برای ‹ساحل› نوشته بود.آره،این متن شاید یه دنباله بی سرو ته و حتی شاید ادامه دار باشه از ترکیب دو تا داستانک:))امیدوارم خوشتون بیاد ازش:))