
-بوی ماه مهر!ماه مهربان.بوی خورشید،پگاه مدرسه..
تنها قدم بر میدارم.تنها.زنگهای کلاس؟تنها:)زنگ های تفریح،تنها.زنگ های نهار،تنها.بعد از خوردن قیمه سرد شده ام سر بالا میکنم.همه بچه ها روی زمین حیاط نشستهاند.گرد هم،با دوستانشان،خندان؛خوشحال.خودم را محصور در دایرهای یافتم.محصور در یک دایره از دختران در حال غذا خوردن.دخترانی که همهشان،پشتشان به من بود..بلند شدم و بساطم را جمع کردم و به سمت سالن رفتم.خانم h و خانم t بین بچه ها راه میرفتند.صندلی پلاستیکی نارنجی رنگ را غیژغیژ کنان روی سرامیک کشیدم و کنار ستون گذاشتم.
-گللللللللل!!!
یکی از بچه های کلاس دیگر با دوستانش فوتبال دستی بازی میکرد،گل زد.دوستانش..لبخندی غم انگیز بر لبانم نشست.دوستانش..دوستان،دوست..تنهایی.دوستانش؛تنهاییام.دلم برای j و f تنگ شده.دلم برای s خیلی تنگ شده..:)دلم برای مدرسهام؛سرویسم،بچهها،حیاطمان..دلم تنگ شده.دلتنگم،مانند غروبِ پاییزی که منتظر او میمانی،و آنقدر نمیرسد که ناامید از دنیا رهایش میکنی.مانند برگی هستم که درختش را گم کرده است.دلم،حتی برای آن سه دستشویی همیشه بوگندوی ته راهرو هم تنگ شده.نفهمیدم لحظه ای که اختیارم از کفم رفت و اشکم به دیار واقعی قدم گذاشت.دلم تنگ است.دلتنگ راه پله هایی که خطوط قرمزشان به نقطه هایی متراکم بدل شده بودند و همچنان ناظم میگفت:«صف،روی خط قرمز!»a مسخره بازی در میآورد:«خط قرمز معنا داره،مفهوم داره!!»دلم برای صدای خنده های شیرین و از ته دل m و n تنگ شده،درحالی که داشتند یخمک نصفه نیمه شان را سق میزدند.دست گرمی روی شانه ام نشست.یاد s افتادم.صندلی چرمی مشکی رنگش؛میزش با آن رومیزی بنفش،کوله پشتی مشکی و پنجره شیشه رنگی پشت سرش.وقتی در کلاس را میزدم و اجازه ورود میداد،درحالی که پشت میزش نشسته بود و به سمت در لبخند میزد.
-a جان؟
سرم را از لای مقنعه ام بیرون آوردم.خانم h،از کادر مدرسه؛کنارم نشست و دستش را روی شانه ام انداخت:«چیزی شده؟»چشمم به آینه افتاد.چشمان قرمز،صورت خیس.با لبخند تلخی پاسخ دادم:«دلم..دلم تنگ شده:)»
پ.ن:در واقعیت خانم h چیزی ندید؛ولی بقیش واقعی بود:)
پ.ن۲:حال و هوای شما چطوره با مدارس و...؟
پ.ن۳:شاید یکم کم کاری کنم این مدت،به بزرگی خودتون ببخشین.مدرسه جدید و این داستاناس دیگه:)))