لئاندروی عزیزم،
مدت زیادی از آخرین نامهای که برایت نوشتم میگذرد. بابت این تاخیرها متاسفم.
امروز حالت عجیبی داشتم؛ بسیار متناقض بودم. دلم میخواست بلند شوم و با نهایت سرعت کاری بکنم، اما آنقدر کرخت بودم که سرم را روی دستهی مبل میگذاشتم و تنها به یک نقطه خیره میشدم. میخواستم خوشحال باشم، اما نمیتوانستم. از طرفی دلیلی برای ناراحت بودن هم پیدا نمیکردم. فقط در آن یک ساعتی که خوابیدم، آسوده و راحت بودم. انگار همه چیز در سرم به هم ریخته بود. در نهایت فکر کردم که شاید نوشتن اینها کمی ذهنم را خلوت و روانم را آرام کند.
البته امروز اتفاق خوبی هم افتاد. موفق شدم یکی از دوستانم را به خواندن " یادداشتهای شیطان " راضی کنم. ایشان از جهات بسیاری شخصیتی شبیه به من دارند و فکر میکنم به اندازهی خودم، از این کتاب لذت خواهند برد و در دنیای آن زندگی خواهند کرد. پیش از ایشان هم کتاب خودم را به دو نفر دیگر امانت داده بودم و آنها هم این اثر را خوشایند دانسته بودند. البته نیاز به ذکر نیست که یک روز، این کتاب را هم برای تو خواهم خواند. نمیدانی لئاندرو... احساسش درست مثل آن است که پس از یک خستگی طولانی، کنار آتش بنشینی و نسیم ملایم صدای امواج را برایت به ارمغان بیاورد.
امشب میخواهم آسمان را تماشا کنم لئاندرو. از آخرین باری که پنجره را باز کردم و یک دل سیر آسمان تاریک را نگاه کردم، زمان زیادی گذشته. تو هم ستارهها را دوست داری، مگر نه؟ پدیدههای شگفتانگیزی هستند. هر کدام شاید سالها پیش مرده باشند، اما همچنان نور را به ما هدیه میدهند. عدهای هم به این ستارهها نگاه میکنند و سعی دارند آینده را، با آنچه در گذشته مرده پیشبینی کنند.
اما چه خوب میشد اگر ما هم میتوانستیم حتی بعد از مرگ، بدرخشیم و روشنایی ببخشیم. کاش میشد از ما هم اثری به جا بماند که جایی، کسی را راهنما باشد یا حالش را خوب کند.
دوست داشتم کلمات یاریام کنند تا تمام آنچه در سرم هست به وضوح برایت بنویسم اما... بگذریم. مراقب خودت باش و من را هم فراموش نکن.
دوستدار تو،
سوپرنوا.