Supernova
Supernova
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

نامه‌ی سیزدهم.

لئاندروی خوب من،

امروز تو را دیدم... مطمئنم اگر شرایط آنطور ایجاب نمی‌کرد که مجبور باشی بروی، تو هم برای آنکه چشم‌هایمان چند ثانیه بیشتر یکدیگر را نوازش کنند، تلاش می‌کردی. البته همیشه همینطور است؛ تو بیشتر از من تلاش می‌کنی و من فقط از دامی که آن جفت چشم‌ها برایم آماده کرده‌اند فرار می‌کنم.

روزی که گذشت، روز بیهوده‌ای بود. در تعامل با آدم‌های بیهوده بودن چنین تاثیراتی بر من می‌گذارد. کاش می‌توانستم محیط زندگی و آدم‌های اطرافم را خودم انتخاب کنم، و افسار زندگی‌ام را خودم به دست بگیرم. متاسفانه تفکرات سنتی خانواده این فرصت را از من دریغ می‌کند.

می‌دانی لئاندروی عزیزم، گاهی دنیای مجازی را به زندگی واقعی ترجیح می‌دهم. هرزمان که بخواهم در مجازی حاضر می‌شوم، با افرادی که دوست داشته باشم تعامل می‌کنم، بدون هیچ‌گونه مشکلی ارتباط برقرار می‌کنم و هروقت هم که بخواهم، آنجا را ترک می‌کنم؛ بدون آنکه کاملا شناخته شوم.

بیشتر دوست دارم دیگران را بشناسم تا اینکه خودم شناخته شوم. شاید به خاطر همین باشد که سعی می‌کنم به چشم‌ها نگاه کنم و چیزهایی راجع به شخصیت آن‌ها حدس بزنم. از چشم‌های تو هم چیزهایی فهمیده‌ام که از صحت‌شان مطمئن نیستم. شاید اگر می‌شد با خودت در موردشان حرف بزنم...

به خاطر داری که به تو گفته بودم دوست دارم در مواقعی که دیگران احساس تنهایی و ناراحتی می‌کنند، کنارشان باشم؟ حالا دیگر مطمئن نیستم که به اندازه‌ی قبل برای انجام دادنش مشتاق باشم. فکر می‌کنم نمی‌توانم هیچ کمکی به آنها بکنم و این عمیقا احساس بی‌فایده بودن به من می‌دهد. یعنی دلم می‌خواهد کاری برایشان بکنم، اما نمی‌دانم چه کاری؛ یا گاهی هم هیچ کاری نیست که در توان من باشد و این به من حس ناخوشایندی می‌دهد.

در واقع در این مدت این حقیقت برایم شفاف‌سازی شد که من هرگز آن درمانگری که دوست داشتم باشم، نیستم. من مرهمی ندارم که روی زخم دیگران بگذارم. من نمی‌توانم تاثیری در بهبود حال و روحیه‌ی ایشان ایفا کنم.

حتی نمی‌دانم چرا اینقدر این موضوع برایم مهم است و چرا تا این حد نسبت به آن کشش درونی دارم. هیچکس نبود که روی زخم‌های من مرهم بگذارد اما من می‌خواهم همه‌ی زخم‌ها را از بین ببرم و نمی‌توانم.

بگذریم... باید کمی بیشتر به فکر کمک کردن به خودم باشم. و البته کمی بیشتر هم به فکر تو. می‌دانم که شاید هربار بیشتر از چند ثانیه فرصت برای دیدن هم نداشته باشیم، اما به قول ویکتور هوگو:

" مگر روحمان به چشم نیاز دارند تا یکدیگر را ببینند؟ "

دوست‌دارِ تو،

سوپرنوا.

ویکتور هوگوروحنویسندگینویسندهروزمرگی
اینجا روزمرگی‌هام رو به شکل نامه برای یک شخص خیالی می‌نویسم. کانال تلگرام: @alheimurr
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید