لئاندروی عزیزم،
روزی که گذشت، روز چندان خوبی نبود. از هیچ نظر. نمیدانی مجبور بودم چقدر سر و صدا تحمل کنم. ذهنم هم کمی آشفته و درگیر اهداف این ماه بود. تقریبا به تمام اهدافی که برای این ماه تعیین کرده بودم رسیدهام بجز دیدن فیلم سینماییها.
باید در این ماه، شش فیلم سینمایی میدیدم که تا امروز فقط دوتا دیدم و تا هشت روز دیگر باید چهار فیلم باقی مانده را هم ببینم. متاسفانه زندگی روی نظم و قاعدهای که آرزویش را دارم پیش نمیرود لئاندرو.
از این پس هم به واسطهی حضور در محل کار، افسار زندگی بیشتر از دستم در میرود. حتی کارم هم قاعدهی خاصی ندارد و معلوم نیست هر روز، از چه ساعتی شروع میشود و چه ساعتی به پایان میرسد. تو که بهتر از من میدانی این شرایط چقدر برایم آزار دهنده است... باید خودم را با شرایط وفق بدهم و هر دو را مدیریت کنم. این تنها راه حلی است که دارم.
امروز اتفاقات ناراحت کنندهی دیگری هم افتاد که دوست ندارم دربارهاش اینجا بنویسم و ماندگارش کنم. تو را هم به خاطرش آزردهخاطر نمیکنم.
امروز باران بارید لئاندرو؛ زیاد و زیبا، با همان بوی شگفتانگیز همیشگیاش. وقتی پنجره را باز کردم، منظرهای را دیدم که مدتها منتظر دیدنش بودم. قطرات باران برای سیراب کردن زمین، بیامان فرود میآمدند. کوچهای که سیاهی شب را به آغوش میکشید هم، با نور نارنجیرنگ چراغ برق روشن شده بود. عجب صحنهای بود لئاندرو! نمیدانی وقتی سرما به صورتم خورد و بوی خاک باران خورده تا عمق روحم نفوذ کرد، چه لذتی بردم.
افسوس که چنین احساساتی دوام چندانی ندارند و محیط تمام تلاشش را برای مخدوش کردن اعصاب ما میکند.
بگذریم... دلم میخواست حرفهای قشنگتری برای گفتن به تو داشتم؛ حرفهایی که با خواندنشان لبخند بزنی و احساس شادی کنی. اما آنقدری خودم را میشناسم که بدانم اگر همین الان، رو به رویم نشسته بودی و با آن جفتِ سرکش چشمانت نگاهم میکردی هم، تنها حرفی که برای گفتن داشتم سکوت بود. سکوتی عمیق و طولانی.
اما تو معنی آن سکوت را میفهمی، لئاندرو. تو خوب میدانی بیش از هر مکالمهای، در آن سکوت کلمه گنجاندهام. میدانی چه حرفهایی هست که دوست دارم به تو بگویم و واژهها یاریام نمیدهند و مجبور میشوم ساکت بمانم. تو همهشان را میدانی...
دوستدار تو،
سوپرنُوا.