ویرگول
ورودثبت نام
Supernova
Supernova
خواندن ۲ دقیقه·۶ ماه پیش

نامه‌ی پانزدهم.

لئاندروی عزیز،

این نامه را در حالی که بیمار هستم و بسیار رنج می‌برم برایت می‌نویسم. نمی‌دانی چه دردی را تحمل می‌کنم و صدایم را در نمی‌آورم. مشابه این درد را قبلا بارها تجربه کرده‌ام اما هربار، کشنده و بی‌رحم ظاهر می‌شود.

روزی که گذشت تقریبا روز خوبی بود. به زیبایی شروع شد و همه چیز طبق برنامه پیش می‌رفت تا اینکه آثار بیماری گریبانم را گرفت. البته هرچند دقایق دردناکی را سپری می‌کردم، نگذاشتم این بیماری مانع تکمیل کردن برنامه‌ام شود. نوشتن نامه برای تو هم قسمتی از برنامه بود که نتوانستم از آن بگذرم، زیرا نمی‌خواهم برنامه ناقص بماند.

امروز در کتابی که می‌خواندم، یعنی کتاب یازده دقیقه نوشته‌ی پائولو کوئیلو، اشاره‌ای به ارتباط درد و رنج و لذت شده بود. هرقدر متن کتاب را بازخوانی کردم، باز هم نتوانستم درک کنم که یک انسان، چرا و چطور می‌تواند از درد کشیدن و تحقیر شدن، به لذت برسد.

حال اگر شیوه‌ی شخصیت ترنس را در این باره به کل نفی کرده و کنار بگذاریم، حتی با روش رالف هارت، یعنی با پای برهنه و در سوز سرما روی سنگ‌های تیز قدم زدن تا از درد به لذت رسیدن را هم نتوانستم بفهمم. در کتاب گفته شده بود که درد، مرز آدم را تعیین می‌کند. اما ورای آن مرز چه قرار دارد؟ لذت؟ چطور چنین چیزی ممکن است؟

وقتی احساس کردم که نمی‌توانم منظور نویسنده را از نوشته‌هایش درک کنم، تصمیم گرفتم روزی در آینده، شاید زمانی که به سی سالگی رسیدم، یک بار دیگر این کتاب را بخوانم؛ به این امید که آن زمان درک کنم درد چگونه می‌تواند منجر به لذت شود.

شاید اگر می‌توانستم این موضوع را درک کنم، با این حجم از دردی که اکنون در بدنم دارم، می‌توانستم خیلی هم لذت ببرم! اما افسوس که فقط می‌توانم احساس کنم یک مار افعی دور تنم می‌پیچد و نقطه به نقطه‌اش را نیش می‌زند.

بگذریم. شاید روزی با خود تو، مفصل در این مورد صحبت کردیم. شاید تو هم مانند رالف، بتوانی نور را در من بیابی. کاش می‌دانستم این شایدهای بی‌شمار مغزم را باید به کجا ببرم... بیش از این نمی‌توانم بنویسم. دوستت دارم و به خدا می‌سپارمت.

دوست‌دار تو،

سوپرنوا.

دردنویسندگینویسندهروزمرگی
اینجا روزمرگی‌هام رو به شکل نامه برای یک شخص خیالی می‌نویسم. کانال تلگرام: @alheimurr
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید