تابش
تابش
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

جرئت ناقص شروع کردن: سلام و معرفی!

سلام! من ملقب به «تابش» هستم.

چرا تابش؟ شاید چون تربیت خانوادگی و کمی تأثیر محیط، باعث شده در تلخ‌ترین شرایط هم بگویم:

هان مشو نومید! چون واقف نه‌ای از سرّ غیب
باشد اندر پرده بازی‌های پنهان، غم مخور
_حافظ شیرازی

و بخواهم یادآور امید و نور باشم برای دیگران!

در حال حاضر «نشسته‌ام؛ به در نگاه می‌کنم» تا نتایج کنکور اعلام شود و چنان دیوانه هستم که بگویم در اثنای این چشم انتظاری و فکر و خیال‌ها، بیا دل به دریا بزنیم و انتشار نوشته‌ها را شروع کنیم!

از دو سال پیش، ویرگول را می‌شناسم و تقریباً یازده سال پیش، رویای نویسنده شدن به سرم افتاد.

خواندن و نوشتن را که یاد گرفتم، شروع کردم به نوشتن داستان‌هایی بی سر و ته؛ از پسر وروجکی که فندق را با دندان می‌شکست، توله خرسی که از تاریکی می‌ترسید و دختر چوپانی که برای تولدش «بز» هدیه می‌گرفت!

در کلاس چهارم ابتدایی، دفتر ۱۰۰ برگی را پر کردم با عنوان «ماجراهای آتنا» که کپی ایرانیزه‌ شده‌ای از مجموعه کتاب «رامونا» بود.

با شروع کلاس ششم، فقط رویای بزرگ شدن و استقلال بیشتر در سرم می‌چرخید. پس خیر سرم مثلاً "رمان بزرگانه‌ای" نوشتم؛ دربارهٔ دختری که ناگهان با مفقود شدن پدرش و صف طویل طلبکارها رو به رو می‌شد! ( نپرسید چرا چنین موضوعی داشت؛ خودم هم نمی‌دانم😁)

بعد از ورود به متوسطه و تحقیقات بیشتر دربارهٔ جیب خالی نویسنده‌ها و همهٔ بی‌مهر‌ی‌هایی که ممکن است با آن مواجه شوند، سرانه پایین مطالعه در ایران قشنگمان ( و اندکی غرغرهای والدین، که این‌ها نه آب می‌شود، نه نان) نوشتن را به عنوان دغدغهٔ اصلی کنار گذاشتم و همه قصه‌هایی که اینجا ازشان گفتم و نگفتم، به حبس ابد در کارتنی گوشهٔ انباری محکوم شدند.

حالا نمی‌دانم اینجا ماندگار باشم یا نه؟ اصلاً همین پیش‌نویس را منتشر کنم؟ آیا هدف و رسادت حقیقی‌ام این است که واژه‌ها را مثل کامواهای رنگی‌رنگی به هم ببافم و قصه‌سازی کنم؟

بهتر است از گزاره‌ای بگوییم که درباره‌اش مطمئن هستیم: عطش نوشتن، هیچ گاه در من خاموش نمی‌شود. همان‌گونه که در پدربزرگم خاموش نمی‌شد و با ثبت تصاویر سیاه و سفید، قصهٔ زیستنش را در دل آلبوم قدیمیِ گوشهٔ کمد، به یادگار گذاشت. همان‌گونه که در اجدادم خاموش نمی‌شد و با ثبت نقاشی‌هایی در دل غارهای کهنه، تا هزاران نسل بعد، جاودان ماند.

حتی اگر منتقد درونیِ همیشه بیدارم، یقه‌ام را سفت بچسبد و در صورتم فریاد بکشد: «ارزش خوانده شدن نداری» شاید در ویرگول نه؛ اما در هر گوشه و کناری یادداشتی می‌نویسم و می‌‌گذارم رویای نوشتن، در انتهای قلبم نفس بکشد.

آلبوم قدیمیشروعمعرفیدلنوشتهنوشتن
شیدای خواندن و نوشتن و شنیده شدن. "نه فرشته‌ام نه شیطان، کی‌ام و چی‌ام؟ همینم" _حسین منزوی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید