
📌 هشدار محتوایی:
این داستان حاوی تصویرسازیهای ذهنی، نمادین و کمی خشونتآمیز است. اگر روحیهی حساسی دارید، لطفاً با آگاهی کامل بخوانید. تمام عناصر داستان، استعارههایی از کشمکشهای درونی ذهن انسان هستند و نباید به عنوان واقعیت تلقی شوند.
میخواست چشمانش را باز کند اما نور شدیدی، مانع از این کار میشد. وقتی بالاخره بعد از چندین دقیقه، منبع نور کنار رفت، توانست چشمانش را باز کند و ببیند که خورشید عظیم روی صورتش، چراغ اتاق عمل بوده است.
هوا بوی آهن زنگ زده میداد و سقف و دیوارهای اطراف، بیشتر به یک غسالخانه شباهت داشت تا اتاق جراحی بیمارستان.
پرستار ( یا شاید خانمی که صرفاً لباس پرستاری پوشیده بود) از پشت ماسک سبز پررنگ، نگاه تهدیدآمیزی به او کرد و سُرم را که هنوز سرشار از مایعی سیاه بود، محکم از آرنجش بیرون کشید. احتمالاً همان لحظه بود که دختر فهمید مچ دست چپش قطع شده است.
_ یه روزی بابتش ازم تشکر میکنی.
پرستار بداخلاق، لحظاتی قبل با همان نگاه محبت آمیزش! از اتاق خارج شده بود. پس این جمله را مَردی گفت که گویا تازه در روشویی محقرانهٔ آنجا، دستانش را شسته بود و حالا، آب مثل قیری چسبناک و غلیظ، از انگشتانش روی سرامیکهای شکسته، چکیده میشد.
دختر لرزید. جوری که انگار پایههای تخت را کسی تکان داده باشد.
در آن لحظه مثل ماهی بیرون از آب، نفس-نفس میزد و نمیتوانست تصمیم بگیرد کدام ترسناکتر است؟ نگاه کردن به مچ دست راستش و بررسی اینکه آن هم قطع شده یا نه، یا خیره شدن به صورت شخصی که نیمی از صورتش به واسطهٔ اسید زیباتر شده بود!
_ گمون کنم حالا خیالمون راحت شد که هرگز نمیتونی چیزی بنویسی!
مرد صورت اسیدی با لباسهایی که بیشتر به درد جوشکاری میخورد تا اتاق عمل، به طرز بیرحمانهای به هر دو دست دختر اشاره داشت.
«چرا؟» قربانیهزاران سوال داشت؛ اما مهمترینش را پرسید.
صورت اسیدی، لبخند پهنی زد تا دندانهای طلایش را به رخ بکشد و با لحنی که انگار همه چیز واضح است، توضیح داد:« دلم نمیخواست شکست بخوری! تو دیوانهٔ نوشتن شده بودی... یادت هست؟...»
ایستاد تا لکههای خون روی یقهاش را در آینهٔ جیبی بررسی کند:«...سرکش شده بودی. همهٔ نوشتههات رو صادقانه به اشتراک میذاشتی. توهم زده بودی که ارزش خونده شدن داری! شبانه روز توی سرت فریاد میکشیدم که وقتی هزاران نویسندهٔ بهتر از تو در جهان وجود داره، وقتی بقیه سن و سال بیشتر و تجربهٔ بیشتری دارن...» خونِ روی یقه، با تف پاک نمیشد:«... حق نداری چیزی منتشر کنی! چون کامل نیست. چون عالی نیست. چون در سطح بقیه نیست و بینهایــت مبتدی و ضعیفه!»
نگاهش از پشت آینهٔ جیبی، مثل پرتاب دارت روی مردمک دختر اصابت کرد:« گوش نکردی! یه جوری چشمات رو بسته بودی روی من، انگار هرگز توی وجودت زندگی نکرده بودم...!»
لحن صحبتش جوری بود که انگار آشپزی حرفهای، ادویهٔ خشم و ترحم و دلشکستگی را با ترکیب مناسبی، مخلوط کرده باشد.
دخترک مات و مبهوتِ هیولای رو به رویش بود که حالا در صدایش، بارقههایی از آشنایی میدید. هربار که دست به قلم شده بود، هر زمان ایدهای ناب به ذهنش خطور کرده بود، حتی زمانی که تا مرز انتشار نوشتههایش پیش رفته بود، این صدا شبیهٔ موجی بود که از عمیقترین نقطهٔ وجودش، به سمت قلبش میکوبید و طوری او را به عقب هل میداد که انگار هرگز یک قدم هم به جلو برنداشته است.
_ نگاهت! عوض شد؛ پس... شناختی؟!
صورتاسیدی از اینکه کسی بالاخره او را به جا آورده بود، آهی از آسودگی کشید.
دختر حالا کم کم هوشیاریاش را به دست میآورد. نگاهش روی دیوارهای نمدار میلغزید تا راه نجاتی پیدا کند و در همان حین، تلاش میکرد به خودش القا کند که آنچه در هوای آلودهاش نفس میکشد، بیشتر از تجربهٔ یک کابوس نیست.
شاید همین القای ذهنی بود که کمک کرد تا مچهای دستش را ترمیم کند.
در مقابل چشمهای هراسان صورتاسیدی، انگشتان دخترک شروع به جوانه زدن کرد. همزمان، مایع درون سُرُم شفاف شد و دیوارها رنگ روشنتری گرفتند. بوی مطبوعی شبیه به عطر یاس و بهار نارنج، در فضا پیچید و صورتاسیدی نمیتوانست هیچ واکنشی داشته باشد؛ زیرا به شدت کوچک و حقیر شده بود و حتی نمیتوانست قدمی بردارد؛ چه برسد به اینکه بخواهد مجدداً سرکوفت و تحقیر دختر را از سر بگیرد.
منتقد درونی شما چه شکلیه؟ آیا شما هم قبل از نوشتن یا شروع هر کاری، صداش رو میشنوید؟
برای من که ماشاءالله خیلـی پهلوون و قوی تشریف داره! همیشه بابت بینقص نبودنِ هر کاری که میکنم روی اعصابمه. جالبه که اگه بقیه ضعیف عمل کنن یا اشتباه کنن چندان قضاوتشون نمیکنه و فقط سر خودم این همه حساسیت به خرج میده. گفتم شاید بهتر باشه با نوشتن این متن، بالاخره از جام بلند بشم و حالش رو بگیرم :)
دلم میخواد خطاب به کمالگرایی افراطی و اشتباه همگیمون، بلند بگم که هیچ چیز و هیچ کس نمیتونه از اولش کامل و بیعیب باشه. متوجهیم که چقدر نگرانمون هستید اما باور کنید که فقط دارید سدِ راهمون میشید. لطفاً یکم مهربونتر باشید و اجازه بدید جسارتش رو داشته باشیم که کاری رو شروع کنیم یا حداقل خودمون رو در چیزی محک بزنیم.
در پایان دعوتتون میکنم که شما هم اگر دوست داشتین، در وصف یا خطاب به صدای سرکوب کنندهٔ ذهنیتون، چیزی بنویسین♡