به ماجرای داستان گره خورده بودم یا به شخصیت نویسنده، نمیدانم. آدم های قصه با من همدلی می کردند یا من با آنها، نمی دانم. هر چه که بود گویی روایت کنونی روزگار ما بود. کتاب را که در دست گرفتم، وسوسه شدم که پیش از خواندن، فیلمش را ببینم. اما ندایی درونی مجابم کرد تا نخست کتاب را بخوانم. استدلالش هم این بود که به دنبال اصل هر چیزی برو. اصطلاحا اورجینالش را دریاب. البته اگر بخواهم وسواس به خرج دهم، کتابی که در دست داشتم نه تنها اورجینال نبود بلکه دو دست از اصلش هم گذشته بود. در واقع ترجمه ی برگردان انگلیسی داستان بود. با این اوصاف فیلم با جلوه های ویژه و حذف و اضافات کارگردان و مواردی از این قبیل، محصول دست چندم به حساب می آمد. به این ترتیب وارد دنیای ژوزه ساراماگو یا به عبارتی، دنیای واقعی انسان امروزی شدم. انسانی که به شتابزده زیستن عادت کرده است. بشری که برای رسیدن به ناکجاآباد از نابودی هیچ موجودی حتی نوع خودش هم دریغ نمی کند. همچون روحی سرگردان پای در شهر گذاشتم. هم گام آدم ها و اتفاقاتشان شدم. آنها من را نمی دیدند اما من می دیدمشان. مردی که اول کور شد و ناگهان جز پرده ای سفید چیز دیگری ندید. پس از آن پزشکی که تخصصش چشم بود و در ادامه دختری که عینک دودی به چشم داشت. دومینوی کوری آغاز شد و در چشم برهم زدنی شهر را خاموش کرد. پیشامدهای سیاه هم یکی پس از دیگری به دنبال سفیدی مطلق به وقوع می پیوست. گاه با نابینایان قصه همزادپنداری می کردم و گاه با تنها بینای داستان. درونم متلاطم بود. به نیمه ی داستان که رسیدم، نوعی مازوخیسم روانی اغوایم کرد تا به تماشای روایت تصویری این قصه بنشینم. انگار میخواستم تماما درد ناشی از حوادثی را لمس کنم که لحظه به لحظه در حال شکل گرفتن بود. تک تک صحنه ها به طرزی هنرمندانه و ماهرانه به تصویر درآمده بود. لذت حاصل از دیدن یک فیلم خوب و خوش ساخت اینقدر هست که تلخی محتوای آن را در خود حل کند. گویی با دیدن فیلم به خودم فرصت تنفس دادم. همانند استراحت بین دونیمه ی فوتبال وقت تجدید قوا پیدا کردم تا مجدد به خواندن ادامه دهم. حالا که می دانستم داستان با دومینوی بینایی به پایان می رسد، خوشحال بودم. اما یک چیزی انگار نمی گذاشت چنین فرجام نیکی این همه تباهی را بشوید و با خود ببرد. حال و روز زنی که تمام این حوادث را تاب آورده و با تک تک آدم ها همدلی کرده بود. شخصیت اصلی قصه که نمی دانست همچون دیگران بخندد یا به حال خود بگرید؛ بابت دوباره بینا شدن همسرش خوشحال باشد یا برای این همه رنج و دردی که تحمل کرده بود، مویه کند. پارادوکسی وجودش را فرا گرفته بود که چاره اش جز سکوت نبود. به عنوان سخن پایانی، اگر می توانستم روزی جناب ژوزه ساراماگو را ببینم حتما به او می گفتم که چقدر زیبا، ماهرانه و استادانه، تشبیهات و تمثیل هایت را در متن گنجانده بودی، منتهی حلاوتش همانند لیمو شیرین بی دوام بود چون با جملات طولانی و بعضا تعدد جملات معترضه، زود تلخ می شد.